دخترم! فردا وبلاگت را به مدرسه بیاور!
به بهانه روز دانش آموز پای صحبت چند تا از دخترهای دانش آموز نشستیم تا از دل نگرانی ها و دغدغه ها و آرزو های شان بگویند و انتظاراتی که از بزرگترها دارند؛ که خیلی هم زیاد نیست و برآوردنش هم سخت نیست.
سمیه ملاتبار/
بهمناسبت روز دانشآموز، در سومین روز از ماه آبان با چند دختر نوجوان قرار گذاشته بودم تا با شنیدن حرفهایشان، بتوانم گوشهای از وضعیت عمومی آنها در جامعه را گزارش کنم. بیشتر آنها بهسختی حاضر میشدند حرفهای دلشان را بزنند و انگار ترس و خجالت خاصی توی جملاتشان بود که یاد صحبت جامعهشناسان افتادم که میگویند:
«شرایط فرهنگی جامعه ما بستری کاملاً مناسب برای ابداع و استفاده از زبان مخفی در دختران نوجوان است. جوانان و از جمله دختران، جهت پنهاننگهداشتن افکار و عقاید خود و همچنین به دلیل قبح استفاده صریح از برخی لغات در چارچوب هنجارها، آداب و رسوم و فضای جامعه، به سوی استفاده از زبان مخفی گرایش پیدا میکنند. گروههای دوستان و محافل دوستانه، پیامک، وبلاگ و غیره هم محمل اشاعه این واژگان میباشد.»
درحالیکه اینها همان دخترانی هستند که وقتی با هم تنهایشان میگذاریم، حتی ثانیهای از پچپچکردن دست برنمی دارند. بهنظرتان دلیل اینهمه سختگیریشان چه بوده است؟
با هم میتوانیم صحبتهای این دختران را در ادامه بخوانیم.
دیگر در هیچ مسابقه شعری شرکت نکردم
فهیمه که سال دوم دبیرستان است و تابهحال مدارسش از نوع دولتی بوده میگوید: روز اولی که وارد کلاس اول راهنمایی شدم، هنگام پخش شیرینی متوجه شدم که معلمان به برخی از دانشآموزان با لحن خاصی میگویند میتوانی دوتا برداری و بعد فهمیدم دلیلش این است که زمینِ مدرسه، اهدایی پدربزرگ این دانشآموزان بوده است. از همان روز اول فهمیدم که اگر به این چند فرد احترام نگذارم، ممکن است بازخواست شوم. همیشه باوجود دوستی چندسالهام با یکی از همانها، دیدنشان روزم را خراب میکرد و همواره استرس چگونه رفتارکردن با آنها را داشتم.
فهیمه اضافه میکند: دو سال با همین حالت گذشت که سال سوم راهنمایی معلم ادبیاتمان برایمان مسابقهی شعر گذاشت. من و چهار دختر دیگر از مدرسه در آن مسابقه شرکت کردیم. شعر من اول شده بود اما بهطور ناباورانه جایزهای که برای نفر اول بود را به دختری دادند که پدرش جزو داورهای مسابقه بود و شعرش آنقدر ضعیف بود که بهدرد برنامههای کودک میخورد. آنروز دبدم که در مدرسه بیعدالتی موج میزند طوریکه حتی پدر آن دختر هم ناراحت شد و اعتراض کرد اما بعدها معلوم شد به خاطر کمک مالی که قرار بود همان پدر به مدرسه بکند، مسئولین مدرسه مجبور شدند تمام ذوق و هنر مرا له کنند که مبادا اتفاقی بیفتد. از آن روز به بعد دیگر برای هیچ مسابقهای، شعرگفتنم نمیآید. بیشتر اوقات، بزرگترها سخت ماها را میفهمند، حالا مسئولین مدرسه که جای خود دارند.
کاش زیباشدن را یادمان میدادند!
مهناز یکی دیگر از دانشآموزان میگوید: یکی از روزهای سال سوم راهنمایی بود، روی صورتم پر از پشم و پیلی بود اما مدرسه حتی اجازه نمیداد یک تار مو از سبیلهایمان کم شود. ما این حس زشتبودن، ترس از آینه و کاهش اعتمادبهنفس ناشی از چهرهمان را تا دبیرستانمان به دوش کشیدیم. به نظرم بهتر بود بهجای این رفتارها، دوستانه تمیزبودن و زیباشدن را یادمان میدادند تا وقتی دوران مدرسه را تمام میکنیم این قدرعقده آرایش نداشته باشیم.
فردا وبلاگت را به مدرسه بیاور!
فهیمه همان دختر دبیرستانی تعریف میکند: سال اول دبیرستان مسابقهی وبلاگنویسی بین بچههای دبیرستانی شهرمان برگزار شد. وقتی مدیر و معلم پرورشی مدرسه سر صف بخشنامه را خواندند، همکلاسیهایم به معلم پرورشی گفتند که فهیمه وبلاگ دارد و شعرهایش را در آن مینویسد. ساعت تفریح شده بود که معلم پرورشی جلویم سبز شد و گفت: «دخترم! فردا وبلاگت را به مدرسه بیاور!» من مانده بودم که باید چه جوابی بدهم. آخر وقتی مسئول مدرسه نمیداند وبلاگ چیست و در کجاست و چگونه است، چطور میخواهد مشاوره بدهد و برای مسائل مختلف جامعه که روزبهروز پیچیدهتر میشود راهنمای مان باشد؟
برادرم تنها کسی است که میتواند مرا بخنداند
زهرا که سال اول دبیرستان است میگوید: احساس صمیمیت و راحتی با اعضای خانواده را در کل مقطع راهنمایی از دست داده بودم. اما چند ماهیست که با برادرم خیلی راحتم و همهجوره از وجود او احساس آرامش میکنم. دلیل راحتیام با برادرم این است که خواهر بزرگترم ازدواج کرده است. برادرم تنها کسی است که می تواند مرا از ته دل بخنداند.
دوستشدن با جنسمخالف غرورم را له میکرد!
زهرا اضافه میکند: میدانستم که ارتباط با جنس مخالف باید برای من هم مثل بعضی از دوستانم، جذاب باشد، اما دلیلی که باعث میشد از این فضا بهدور باشم، غرورم بود. دوستشدن با جنس مخالف را با لهشدن غرور و ابهتم برابر میدانستم. البته مهمتر از همه، از خدا هم شرمم میشد. چون بهترین دوست دوران راهنمایی من، خدا بود. این شعار نیست، عین حقیقت است؛ دلم نمیآمد با انجام کاری که فایدهای نداشت، خدا را برنجانم. در دوران راهنمایی، اعتقاد به خدا و نماز خیلی محافظتم کرد.
روزی نبود که از دوستانم خاطرهی هدیههایی که از دوست پسرهای شان میگیرند را نشنوم. اما وقتهایی هم بود که چون من مثل خودشان اهل این کارها نبودم و این روابط برایم بیمعنا بود، با هم پچپچ می کردند تا من حرفهای شان را نشنوم و خیلی دلم میگرفت.
تأثیرنپذیرفتن از برخی از رفتارهای ناشایست دوستانم خیلی سخت است. مثلا دوستان صمیمی من موهای شان بیرون از مقنعهشان است و لباسه ای تنگ و کوتاه میپوشند؛ درحالیکه من همیشه سعی کردهام پوششم طوری باشد که موهایم مشخص نشود.
فکر میکنی پیامبری؟
زهرا همچنین میگوید: بعد از نماز همیشه دعا میکردم که خدا خودش حفظم کند تا تحتتأثیر حرف دوستانم قرار نگیرم. یکبار یکی از دوستانم گفت که تو فکر میکنی پیامبری؟ فهمیدم که دیگر نباید تلاش کنم تا روی آنها تاثیر بگذارم. نمیگویم که از دوستانم اصلا تاثیر نگرفتهام، گرفتهام ولی نه از جنس بد. اتفاقا سعی میکردم رفتارهای بدشان را اصلاح کنم. مثلا شیکپوشی بدحجابانهی دوستانم را در قالب حجاب درآورده بودم و تا جایی در این زمینه پیشرفت کرده بودم که مدلهای مختلف برای لباسهایم طراحی میکردم. یادم است که ساعتها و روزها را صرف بستن مدل جدیدی از شال و روسری میکردم و الان هم با تیپ متفاوتی، شال و روسریام را سر میکنم.
آینه را دوست ندارم!
سارا دختر غمگینی به نظر میرسد، او هم دبیرستانی است و اینگونه درددل میکند: آینه اعتمادبهنفسم را میگیرد. انگار هیچکاری ندارد جز اینکه بهم بگوید اینجایم جوش زده است و آنجایم لاغر شده و چرا بینیام این شکلی است و چشمهایم رنگی ندارد. من آینه را دوست ندارم و سعی می کنم کمتر جلویش ظاهر شوم.
به موهای بلند هم علاقهی زیادی داشتم، برای همین هیچوقت دلم نمیآمد کوتاه شان کنم. یکبار مدل آناناسی موهایم را کوتاه کرده بودم، روز و شبم را جلوی آینه میگذراندم. اما برخلاف بعضی از دوستانم، خیلی حواسم به پول پدرم بود که خرج خرید لباس اضافهای نکنم. مادرم ما را کمتوقع تربیت کرده است.
کاش فرزند کسی نبودم که معروف است
به مدرسه فرزانگان رفتم تا از آنجا هم مصاحبهای تهیه کنم. از دور دختری را دیدم که تنها بر روی یک از صندلی گوشه مدرسه نشسته بود. به سراغ او رفتم، خودش را امالبنین معرفی کرد، چهرهاش بزرگتر از سنش نشان میداد و هیچ شیطنتی مانند همسالانش نداشت، با رفتاری پسرانه و بسیار خشک. از او خواستم از حرفهای دلش را برایم بگوید: من از شرایطم راضی نیستم، خاطرات بدی هم دارم. کاش دور و بریهایم بیشتر توجه میکردند. فقط رابطه پدر و مادرم با من خیلی خوب است که آنهم فقط بهخاطر بزرگواری خودشان است. با افراد فامیل، اصلا ارتباط خوبی ندارم و حتی نمیتوانم با آنان تعامل کنم. چندسالی هست که اخلاقم خشن و تند شده است معلمان مدرسه ام هم هیچموقعی تلاش برای درسترفتارکردن را به من ندادند و برای همین من هم خشن شدهام بهطوریکه دیگر دوستی برایم نمانده است.
پدرم موقعیت شغلی مهمی در شهرمان دارد، به خاطر او مدام از سوی مدرسه و آشنایان به من احترام غیرواقعی گذاشته میشود، گاهی حس می کنم از من بدشان میآید و به زور و به خاطر شغل پدرم تحملم می کنند؛ حتی به خاطر پدرم از همکلاسیهایم که همگی در یک مدرسه دولتی بودیم، جدایم کردند و به فرزانگان فرستادند
سال دوم راهنمایی مجبور شده بودم به خوابگاه بروم ولی دوستانم از هماتاقشدن با من ناراحت شده بودند. فقط بخاطر اینکه پدر من در بین مسئولین مدرسه دارای ارج و قرب زیادی بود و همین باعث میشد مدیر و معلمها علیرغم بدرفتاری با بقیه ، با من خیلی خوب تا کنند و هیچ حرفی روی حرفم نزنند. حتی روی رفتارهای بیجا و بیادبانهام هم چشم میبستند. من تاوان چیزی را میدادم که دست خودم نبود. کاش فرزند کسی نبودم که معروف است.
/انتهای متن/