خوشا به حال مان اگر به مولا حسین خدمتی کنیم
كبشه مادر سليمان بن ابي رزن [1] است؛ کنیزی که حسین(ع) به قیمتی بالا خریداریش کرد و بعد به ازدواج ابی رزین درآورد. سلیمان فرزند او پیشقراول کاروان شهدای کربلا بود.
فریبا انیسی/
- سليمان، سليمان بلند شو. مولايم حسين(ع) تو را خواسته است.
سليمان بلند شد و پرسيد: آقايم، با من چه كار دارد ؟
کبشه گفت: نمي دانم، اما زود آماده شو. مبادا ايشان را منتظر بگذاري.
سليمان گفت: چشم مادر.
كبشه به فرزندش چشم دوخت و روزي را به ياد آورد كه مولايش حسين (ع) او را خريد.
…
- يك كنيز هزار درهم.
كبشه مي دانست اين مقدار خيلي زياد است و بسياري از مردم قدرت پرداخت اين قيمت را ندارند. اما امامحسين (ع) آن را پرداخت تا او را به اماسحاق هديه دهد.
روز ديگر هم مولايش امام حسين (ع) او را خواست تا در مورد ازدواج با ابي رزين نظر او را بخواهد و امروز سليمان را خواسته است. بي شك باز هم خيري عظيم نصيب آنها خواهد شد.
در وانفساي زماني كه هر كس به فكر خودش است، چقدر خوشحال كننده است كه بتوانيم به مولا حسين (ع) خدمتي كنيم. كبشه مي دانست بسياري از اين مردم كه به گرد امام جمع شده اند به طمع پول و مقام آمده اند. اما اين را هم مي دانست كه امام حسين (ع) به اين موارد توجهي نمي كند. تا كنون چند بار شاهد بود كه ثروت خويش را به فقرا بخشيده است. چندين كنيز و غلام را خريداري كرده و آزاد نموده است. براي چندين خانه به دوش زندگاني ترتيب داده است. چندين نيازمند را بي نياز كرده است. ميزان انجام اين كارها را فقط خدا مي داند و بس.
صداي امام رشته ی افكار كبشه را قطع كرد:
- سليمان؛ نامه اي از مسلم بن عقيل داشته ام كه دعوت كوفيان را تائيد نموده بود. او از آن ها براي من بيعت گرفته است. من نامه اي به بزرگان بصره نوشته ام وبه آنها در مورد لزوم احيای شريعت هشدار داده ام. پس با عجله حركت كن و آن را به بزرگان بصره برسان.
كبشه سليمان را بدرقه كرد.
٭٭٭
كبشه روي كجاوه نشسته بود. کنار اماسحاق که زير لب قرآن زمزمه مي كرد. دلش شور مي زد. آرام نداشت، چندين منزل تا كوفه فاصله داشتند. دلش گواه بدي مي داد. از ابتداي حركت از مكه تاكنون تعداد كاروانيان از نصف هم كمتر شده بود. در هر منزلي كه مي ايستادند تعدادي به بهانه هاي گوناگون از آنها جدا مي شدند و امام هر بار تكرار مي كرد: اين سفر، سفر امارت و حكومت نيست… من براي برپايي دين جدم قيام كرده ام… يزيد مفسد و شرابخوار است…
كبشه نمي دانست چرا دلش آرام نمي گيرد. از سليمان خبري نداشت ! كاش سليمان هم با آنها بود. کاش خبری از سليمان می رسيد.امام او را خواست. رنگ از روی کبشه پرید. خود را به خیمه امام رساند…
كبشه از پيش امام برگشت. با قدم هایی لرزان. خواست كنار خيمه بنشيند. دست ام اسحاق او را نگه داشت. پرده ی خيمه را بالا زد و او را به درون راهنمايي كرد. ام اسحاق با مهربانی او را نشاند.
- كبشه، شهادت نعمتي است كه خداوند بر بندگان خاص خود عرضه مي دارد. خدا به تو صبر دهد.
کبشه گفت: شهادت بر سليمان عرضه شد خوشا به حالش. اما سخن مولايم حسين (ع) مرا آتش زد.
ام اسحاق با عجله پرسيد: مگر ايشان چه گفت؟
کبشه با صدایی لرزان گفت: آقايم حسين(ع) گفت: سليمان پيش آهنگ قافله ی شهيدان كربلا شد. وقتي نام كربلا را برد، قلبم آتش گرفت. اشك در چشمان مولايم حلقه زد.
گفتم: مگر در كربلا قرار است چه اتفاقي بيافتد ؟
مولايم حسين گفت: خيل ملائك منتظر شهداي كربلايند و سليمان پيش قراول كاروان شهدا شد.
زنان خيمه گريه مي كردند و كبشه در فكر شهيداني بود كه ملائك براي استقبال آنها آماده مي شدند. سليمان پيشاپيش رفته بود. شايد خود را برای پذيرايي از شهدای کربلا آماده می کرد، شايد…
/انتهای متن/