داستان/ بهترین نذر
شهره در را پشت سرش بست و همانطور که به طرفم می آمد سلام داد. جوابش را با لبخند دادم و به سمتش حرکت کردم و دست دادم. هر دو شانه به شانه هم قرار گرفتیم و راه افتادیم. شهره برعکس تیپ همیشگی اش مانتوی مشکی گشادی پوشیده بود و اصلاً آرایشی نداشت.
فاطمه دانشور جلیل/
کمی که زیر چشمی نگاهش کردم دیدم که چشمهایش قرمز شده و پلکهایش ورم کرده است. دلم برایش سوخت. به یاد حرفهای مادرم افتادم.
– زهرا جون! دخترم؛ میدونی، بنده خدا، پدر شهره سرطان گرفته و بیمارستان بستریه؟ بعد از تعطیلات تاسوعا و عاشورا غدهی سرطانیش رو در میارن.
نمیدانم، شاید اگر من هم جای شهره بودم حال و روزی بهتر از او نداشتم. برعکس همیشه بود. توی لاک خودش فرو رفته بود. تا سر خیابان کنار هم راه رفتیم ولی یک کلمه هم حرف نزد. من هم نمیدانستم چه باید بگویم. وقتی به خیابان اصلی رسیدیم با صدای گرفته و خش داری پرسید: زهرا جون صدای دسته عزاداری میاد. بریم دسته رو ببینیم؟
با اینکه علاقهای به دیدن دسته نداشتم به خاطر شهره قبول کردم. نزدیک دسته که شدیم پسر بچهای ده، دوازده ساله در حالیکه سینی لیوانهای یکبار مصرف شیر کاکائو را در دست داشت به سمتمان آمد و تعارف کرد. من دست دراز کردم یک لیوان برداشتم و به شهره دادم. شهره گفت: میل ندارم.
ولی من اصرار کردم که بگیرد و گفتم : این نذریه فرق میکنه.
یک لیوان هم برای خودم برداشتم. کمی به دنبال دسته راه رفتیم. هوا سرد بود و باد سرد به صورتم سیلی میزد. رو به شهره گفتم :موافقی بریم خونهی آقای طباطبایی؟ اونجا الآن دسته خانمها میاد و عزاداریشون خیلی خوبه.
شهره هنوز لیوان شیرش را تمام نکرده بود. صورت ظریف و لاغرش را به سمتم برگرداند و مظلومانه گفت: زهرا جون، خوبه منم برای سلامتی بابام نذر کنم که عاشورای دیگه شیر پخش کنم؟
من که منتظر جواب سوال خودم بودم از شنیدن حرفِ شهره تعجب کردم. خوب البته بنده خدا حق داشت که به فکر نذر کردن بیفتد. در همین فاصله خانم میانسالی با یک سینی پر از کاسههای کوچک شله زرد به سمت مان آمد و تعارف کرد. من یک کاسه برای شهره و بعد هم یکی برای خودم برداشتم . رو به زن کردم و گفتم: قبول باشه.
شهره با دیدن شله زرد گفت: شله زرد چطوره؟
منظورش را نفهمیدم و گفتم: چی؟
شهره گفت: میگم شیر نذر کنم یا شله زرد بهتره؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. گفتم: هر کدوم رو که دوست داشتی، فرقی نداره. نذر، نذره دیگه.
سوال خودم را تکرار کردم و گفتم: بریم خونهی آقای طباطبایی؟ پیشنماز مسجد محله. مراسم روز عاشوراشون خیلی خوبه.
شهره گفت: هر جا که بری باهات میام. امروز تو منو ببر هرجا که بتونم از ته دل برای بابام دعا کنم. دلم خیلی گرفته. تو هم میدونی بابام سرطان گرفته؟
سرم را پایین انداختم و گفتم: آره مامانم بهم گفته. نگران نباش الآن علم خیلی پیشرفت کرده و بیشتر سرطانها معالجه میشن.
– فردا غده ی سرطانی رو در میارن و آزمایش میکنن تا بفهمن که بد خیمه یا نه. زهرا جون دعا کن. دعا کن که خوش خیم باشه. میدونی که من عاشق بابامم. اگه یه طوریش بشه …
شهره بغضش ترکید. دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: نگران نباش. خدا بزرگه. من که دلم روشنه. حتماً خوش خیمه . ان شاء الله بابات خوب خوب میشه. تو فقط دعا کن و به خدا توکل کن.
به زحمت جلوی اشکش را گرفت. با هم به سمت خانه آقای طباطبایی راه افتادیم. از خودم و حرفهایی که یک ساعت پیش به مادرم زدم خجالت میکشیدم.
وقتی وضو میگرفتم تا حاضر شوم به عزاداری خانه پیشنمازمان برسم، مادرم نزدیکم آمد و گفت: زهرا جون من و بابات و علی که مثل هر سال میریم حسینیه آذربایجانیها، تو هم حتماً میری خونهی آقای طباطبایی. درسته؟
– بله مامان جون. چطور مگه؟
– هیچی فقط میخواستم بگم که اعظم خانم رو که دیشب دیدم ازم خواهش کرد که تو هر جا عزاداری میری شهره رو هم با خودت ببری.
چهرهام درهم رفت و با کمی پرخاش گفتم: چه کسی!… اونم شهره. چیش به من میخوره؟ من و اون خیلی وقته که راهمون رو از هم جدا کردیم. بعدشم خانم خانما کسر شأنش میشه بخواد با اون تیپ خفنش عزاداری امام حسین شرکت کنه. توی این سالها من که ندیدم جلسهای بیاد. من که با اون تا سر کوچهام راه نمیرم چه برسه ببرمش عزاداری. فکرش رو بکنید من یه دختر چادری با یه دختر مثل شهره، با مانتوی تنگ چسبونی که میپوشه و یک من سرخاب سفیداب به خودش میماله و یه شال ده سانتی وسط سرش میندازه …برم بیرون؟
بعد در حالی که پوز خند می زدم ادامه دادم: اصلاً حرفشم نزنید.
مادر چهرهاش غمگین شد. دستم را گرفت و کنار خودش نشاند وگفت: دخترم تو و شهره از بچگی دوستای خوبی با هم بودین. دو تا همسایه دیوار به دیوارید. حالا چرا اینطوری پشتش حرف میزنی؟ تو که میدونی پدرش سرطان داره، مادرش باید بره بیمارستان. نمیخواد شهره رو ببره، از من خواهش کرد که امروز رو با تو عزاداری بره. اگه شهره ینجوریه فکر نمیکنی تقصیر تو هم هست؟
– تقصیر من!؟ چرا من!؟ اگه اون دلش میخواد هر روز با یه پسر دوست بشه و اون مانتوهای تنگ رو میپوشه و درسشم درست و حسابی نمیخونه، تقصیر منه؟!
-اولاً گناه دیگران رو نشور. دوماً، بله. تو هم مقصری. اگه تو براش یه دوست خوب بودی میتونستی راه درست رو نشونش بدی. اون که خواهر و برادری نداره. تو میتونستی براش مثل یه خواهر باشی و با محبتت اون رو کمک کنی.
– به من چه ربطی داره. اعظم خانم که توی خانمی تکه. هم مومنه، هم با حجاب و مردم داره. وقتی مامانش نمیتونه تنها بچهاش رو به راه راست هدایت کنه اون وقت شما میگی من مسئولم؟ پس مامانش چه کاره است؟ بنده خدا اعظم خانم، نمیدونم چطوری روش میشه کنار شهره با این سرو وضعش راه بره ؟ من که دوستشم شرمم میاد. چه برسه به اون که مادرشه.
– خوب آخه تو که از همه چیز زندگی اونا خبر نداری، نباید قضاوت کنی. تو فقط پونزده سالته و به اندازه سنت خانواده اعظم خانم رو میشناسی ولی من با اون بندگان خدا سی ساله که همسایهام و همه جیک و بوک هم رو میدونیم. هیچوقت به خودت نبال از اینکه مسلمونی یا حجابت رو خوب رعایت میکنی و نماز اول وقتت ترک نمیشه. اینا همش لطف خداست. اگه شهره هم مثل تو مادرش استاد حوزه بود و پدرش هم الهیات درس میداد شاید که نه، حتماً اگر از تو بهتر نبود بدتر هم نبود. تو فکر میکنی این اعتقاداتت رو از کجا آوردی؟ تحقیق کردی؟
– خوب راستش …
– بذار من بهت بگم؛ همهی اعتقاداتت یه جور ارثه، از من و پدرت. از مادربزرگها و پدربزرگهای متدینت. اونوقت به خودت میبالی! اونی باید به خودش بباله که توی یه کشور غیر مسلمون، وسط آدمهای بی دین و ایمون و از یه پدر و مادر کافر با تحقیق و زحمتی که میکشه اسلام رو قبول میکنه و شهادتین میگه.اونوقت نماز اون با تو یکیه؟ یا حجابش بین تمام زنهایی که بیحجابن با تو یکیه؟
کمی سکوت کردم. مادرم راست میگفت. هیچوقت اعتقاداتم را اینطور نگاه نکرده بودم. من فقط یک مقلد خوب بودم، همین. و شاید اگرخانوادهام کسان دیگری بودند من هم این اعتقادات را نداشتم. بعد از کمی فکر گفتم: باشه مامان جون من تسلیمم. میخوای شهره خانم امروز با من باشه؟ چشم به خاطر شما قبوله. زنگ بزنید بگید حاضر شه و ده دقیقه دیگه جلوی در خونشون باشه.
پیش خودم شرمنده بودم که دوست دوران کودکیم را رها کرده بودم. چرا؟ چون افکارش با من تفاوت داشت. چرا باید متفاوت میشدیم!؟ مگر دوست نبودیم؟
خانه حاج آقا طباطبایی مثل هر سال شلوغ بود و جایی برای سوزن انداختن نبود. من و شهره به زحمت جایی پیدا کردیم و نشستیم. دسته عزاداری زنهای عرب آمدند. مثل هر سال ظهر عاشورا جمعیت را با خودشان به کربلا بردند و صحنهی تکان دهنده عاشورا را با چشم دل نشان مان دادند. کسی نبود که از اعماق دل ضجه نزند و اشک نریزد. بنظرم شهره زیباتر از همه، بدون صدا، با دل شکسته اشک می ریخت و عزاداری میکرد. مجلس فقط زنانه بود. بعد از مراسم عزاداری دسته خانمهای کربلایی مقیم تهران، خانم حاج آقا طباطبایی بلند گو را به دست گرفت و رو به جمعیت، با صدای غمگین و گرفته گفت: “خانوما الآن ظهر شده، ظهر عاشوراست. همینطور که برای حسینِ علی و فاطمه اشک میریزید از خدا بخواید هر چیزی که میخواید. به آبروی هفتاد و دو شهید کربلا قسم بدید خدا رو که عاقبت هممون رو ختمِ به خیر کنه.”
خانم طباطبایی کلی دعا کرد و همه “آمین” گفتیم. در ادامه گفت: “خانوما الآن وقت نذر کردنه. نذر کنید. نه اینکه نذر قیمه و قورمه و شله زرد کنید. البته اینها هم بد نیست ولی بهترین نذر اینه که چهل روز از امروز که عاشوراست نذر کنید و تا اربعین حسینی پا بند نذرتون باشید. یعنی چله نگه دارید. چهل روز یک صفت بد رو از خودتون دور کنید. اگه اهل غیبتید، اهل تهمتید یا اگه به نمازتون اهمیت نمیدید یا هر چیز دیگهای که هر کس خودش بهتر میدونه و خدا به دلش میاندازه. بدونید که این نذر برو برگرد نداره. چی بهتر از این که آدم نذر کنه بنده بهتری برای خدا بشه؟ میدونستید که اگر چهل روز یک صفت بد رو از خودتون دور کنید شیطان دیگه نمیتونه شما رو از اون طریق فریب بده؟ مگه پیام عاشورای امام حسین چیزی جز بندهی بهتر خدا بودنمونه؟ …
مراسم تمام شد و من و شهره به سمت خانه راه افتادیم. جلوی در خانهی شهره ایستادم تا به خانهاش برود. شهره با چهرهای مهربان رو به من کرد و گفت: زهرا جون متشکرم. خیلی احساس سبکی میکنم.
در جوابش گفتم: خدا رو شکر. میگن که اشک ریختن برای امام حسین غم رو از دل میبره. ان شاءالله فردا که پدرت رو عمل کردن همه چیز به خیر میگذره و خوب میشه. نگران نباش.
*
مشغول خواندن قرآن بودم که مادرم درِ اتاقم را زد و وارد شد. قرآن را بوسیدم و روی میز کنار تختم گذاشتم. مادرم لبهی تخت نشست و گفت: عزاداریهات قبول باشه دخترم. امروز چه طور بود؟ با دوست قدیمیت بهت خوش گذشت؟
– خیلی خوب بود. بنده خدا شهره اصلاً روحیهاش خوب نیست. خیلی برای پدرش ناراحته.
– خدا پدرش رو شفا بده. اونم عاشق دخترشه. بعد از دوازده سال خدا همین یه بچه رو بهشون داد. مگه میشه که عاشقش نباشه!؟
– واقعاً! خدا بعد از دوازده سال شهره رو به اونا داده!؟
– آره دخترم. من و پدرت تازه ازدواج کرده بودیم که اومدیم توی این خونه. اعظم خانم پنج سالی از ازدواجش میگذشت. وقتی ازش پرسیدم که بچه داره یا نه؟ فهمیدم که دنبال دوا درمونه. یک سال بعد خدا علی رو به من داد. خیلی برای اعظم خانم ناراحت بودم. واقعاً همسایه مهربونی بود. مثل خواهر به من میرسید. پیش هر دکتری که تعریفش رو میکردن رفته بود. حتی شهرهای دیگه. کلی هزینه کرد ولی بی فایده بود. علی پنج سالش شد و منم درسهای حوزهام تموم شده بود. اعظم خانم رو تشویق کردم که با ما اسمش رو برای حج واجب بنویسه. اونا خانواده معتقدی نبودن. نه خانواده اعظم خانم و نه خانواده شوهرش زیادد پابند واجبات نبودن و به قول معروف از مسلمونی فقط اسمش رو داشتن.
با تعجب گفتم: اعظم خانم…؟
– اعظم خانم اون سالها با الآنش خیلی فرق داشت. خلاصه من و پدرت به خاطر ارثیه پدر بزرگت واجب حج شده بودیم. رفتیم و برای تمتع ثبت نام کردیم. اعظم خانم هم کم کم حال و هوای معنوی پیدا کرده بود.
– یعنی چی؟
– وقتی از دکترها ناامید شد. بیشتر به زیارت میرفت. اعتقاداتش قویتر شده بود. با خدا کم کم آشتی کرد و نماز هم میخوند. اونم با ما ثبت نام کرد ولی شوهرش همچنان اعتقادی نداشت و با ما نیومد. وقتی از مکه برگشتیم خیلی طول نکشید که هر دوی ما باردار شدیم. اعظم خانم خیلی خوشحال بود و بچهاش رو هدیهای از طرف خدا میدونست. وقتی شهره به دنیا اومد پدرش اسم اون رو گذاشت شهره ولی اعظم خانم خیلی دوست داشت که “فاطمه” صداش کنه. خوب شوهرش اسمهای مذهبی دوست نداشت. بنده خدا اعظم خانم بعد از اینکه از مکه برگشت چادری شد.
– این که خیلی خوبه. چرا میگید بنده خدا؟
– برای اینکه چادر سر کردنش همان و مسخره شدنش پیش شوهر و فامیل شوهرش همان. حتی خانواده خودش هم مسخرهاش میکردن. برای اونا حجاب چیزی جز امل بازی نبود. ولی اعظم خانم مقاومت کرد و جلوی همه ایستاد. حتی جلوی شوهرش و گفت که من دوست دارم اینطوری باشم. طول کشید، ولی بالاخره همه قبول کردند. پدر شهره وقتی که دخترش بزرگ شد نمی ذاشت که مثل مادرش باشه. وقتی شهره به سن تکلیف رسید، اعظم خانم دخترش رو تشویق میکرد که نماز بخونه و حجابش رو رعایت کنه. دختر بیچاره؛ یه بار پدرش جلوی همه روسریش رو از سرش بر میداره و دعواش میکنه. نمازم یکی در میون وقتی پدرش خونه نبود میخوند.
پدرش عاشقش بود ولی خوب دیگه اعتقاداتش ضعیف بود. آدم مهربون و زحمت کشیه ولی خیلی به اموربیدینی توجهی نداره. همه اینها رو گفتم تا بدونی چرا شهره امروز اینطوری شده. عشق پدرش از یک طرف و علاقه مادرش از طرف دیگه و کل فامیل با بی اعتقادی شون و مسخره کردن شهره باعث شدن که دوستت به سمتی کشیده بشه که خودت میبینی.
*
صبح بعد از تعطیلات، وقتی میخواستم مدرسه برم مثل قدیمها درِ خونهی شهره رفتم و زنگ زدم. اعظم خانم با چادر رنگی دم در اومد. گفتم: سلام. میبخشید اعظم خانم میخواستم با شهره برم مدرسه. آماده است؟
اعظم خانم تشکر کرد و گفت: دیروز بعد از ظهر خالهاش اومد دنبالش و اونو با خودش برد شمال. میدونی که خاله کوچیکش شمال زندگی میکنه.
با تعجب پرسیدم: کِی بر میگرده؟ پس مدرسهاش چی میشه؟
– قرار شد بمونه شمال تا جواب آزمایش پدرش بیاد. اصلاً آروم و قرار نداره. منم که دائم باید برم بیمارستان و از پدرش پرستاری کنم. خالهاش معلمه ؛ گفته: “شهره رو به عنوان مهمان میبرم مدرسه خودم.”
***
از مدرسه برمیگشتم. دلم برای شهره خیلی تنگ شده بود. از وقتی همه چیز را مادرم برایم گفته بود احساس گناه میکردم. دلم میخواست شهره هر چه زودتر از شمال برگردد تا جبران این سالهای اخیر را بکنم. وارد کوچه شدم. دم درِخانه اعظم خانم دو تا خانم را دیدم که وارد خانه شدند. چهره شان مشخص نبود. یکی با مانتوی تنگ و شال کوتاه بود و اون یکی با چادر مشکی. با خودم گفتم: “حتماً یکی شون اعظم خانمِ واون یکی هم شهره است.” دلم فرو ریخت. قدمهایم را تند کردم تا قبل از اینکه وارد خانه شوند ببینمشان. تا من به آنها برسم وارد خانه شدند. شهره کم مانده بود که در را ببندد که من صدایش کردم. شهره! … شهره جان!
دختر مانتویی برگشت و با تعجب دیدم که شهره نیست. کنار رفت و زن چادری بهم نزدیک شد. چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. شهره بود. لبخند زنان به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: زهرا جون بابام خوب شده. سرطانش خوش خیمه.
من هنوز مات و مبهوت به شهره نگاه میکردم. چقدر چادر بهش میآمد. معصومیتش را چند برابر نشان میداد. اعظم خانم صدایمان کرد. گفتم: من میرم خونه به مادرم میگم و خیلی زود برمیگردم. کلی با شهره حرف دارم.
هنوز گنگ و گیج بودم. زنگ زدم. مادرم در را برایم باز کرد. با خوشحالی به مادرم گفتم: مامان جان میدونید که پدر شهره سرطانش خوش خیمه؟
مادرم با خوشحالی گفت: آره عزیزم. خدا رو شکر. اعظم خانم صبح اومد اینجا و بهم گفت. کلی هم از تو تشکر کرد.
– تشکر از من! چرا؟ مگه من کاری کردم؟
– گفت از روز عاشورا که شهره با تو عزاداری رفته دیگه چادرش رو از سرش در نیاورده. اعظم خانم میگفت: “خالهاش توی شمال میدیده که شهره سر وقت نمازهاشم میخونه.”
خیلی خوشحال شدم. فردا اربعین بود. نذر شهره قبول شده بود؛ نذر چلهای که از عاشورا تا اربعین گرفته بود برای شفای پدرش ! خوشحال بودم هم برای پدرشهره که شفا گرفته بود و هم برای شهره که بهترین نذر را کرده بود.
/انتهای متن/