جای خدا در زندگی یعقوب کجاست؟

ملیحه خانم زنی است سخت کوش و فداکار که با تمام بی مهری ها و قدر ناشناسی های شوهرش هنوز به او علاقه مند است. از زندگی اش این طور این طور تعریف می کند:

0

دکترفرزانه اژدری/

من 18 ساله بودم وقتی آقا یعقوب با مادرش به خواستگاری من آمد. او 35 سال سن داشت. من در روستایی در اردبیل در یک خانواده پر جمعیت زندگی می کردم، با چهار خواهر و پنج برادر. اما آقا یعقوب وقتی سراغ من آمد،  پنج بچه قد و نیم قد از خانم فوت کرده اش داشت و خودش هم کارگری می کرد و می خواست با کسی ازدواج کند که بتواند هم برای اوهمسر و هم برای بچه هایش مادر باشد. پدرم که مردی کشاورز و دست تنگ بود، قبول کرد و نظر موافق خود را برای ازدواج ما اعلام کرد. من ابتدا مقاومت کردم و به آنها گفتم من نمی توانم اول زندگی پنج بچه را نگهداری کنم. ولی بعد که با خود آقا یعقوب حرف زدم، دیدم مرد بدی نیست، می خواهد تمام سعی و تلاشش را بکند که زندگی آینده من از خانه پدرم بهتر شود. آقا یعقوب گفت که نظرش این است که من در کنار مادرش از بچه ها نگهداری کنم.

بزرگترین بچه ها 11 ساله و کوچکترین آنها سه ساله و دختر کوچک و زیبایی بود. پسر بزرگتر هم از همان ابتدا به من کمک و یاری می داد و مرا به عنوان مادر پذیرفت و به تبع او هم بچه های دیگر مرا مادر خطاب می کردند. ابتدا شنیدن کلمه مادر برایم عجیب بود. یک دفعه به جای اینکه همسر مردی شوم، شدم مادر پنج بچه. مادر همسرم در خانه ما زندگی می کرد و در نگهداری بچه ها به من کمک می کرد. شوهرم نیز از صبح تا شب دنبال کار بیرون از خانه بود. بعد از گذشت یک سال و نیم اولین فرزند خودم به دنیا آمد. بدون هیچ دردسری بچه ام را با کمک بچه های دیگر بزرگ کردم و مادرش نیز از اینکه من خودم بچه دار شدم و پای بندی بیشتری به زندگی پیدا کردم، خوشحال بود. بعد از گذشت چند سال با اضافه شدن بچه های مان، زمانی که هشت بچه داشتیم، برای اینکه زندگی و پیدا کردن کار سخت شده بود، به دنبال پیشنهاد برادرها و خواهرهای شوهرم که همگی در محله های مختلف کرج زندگی می کردند، به کرج نقل مکان کردیم. 11 نفر بودیم و کسی به ما خانه اجاره نمی داد. ناچار با کمک مادرش و با فروش زمین کوچکی که در روستا داشتیم، توانستیم خانه ای کوچک که مناسب زندگی چهارنفر بود خریداری کنیم و همه در آن زندگی کردیم. شوهرم به مادرش خیلی وابسته بود و حاضر نبود حتی یک روز مادرش به بچه های دیگرش برود.

پسر بزرگ مان آن زمان حدود 20 سال داشت که به سربازی رفت. پسر بعدی جای او را در کمک به مخارج خانواده به عهده گرفت و سرکار رفت. من چهارمین فرزندم را در کرج به دنیا آوردم. مادر شوهرم دیگر پیر شده بود و کارکردن برایش بسیار مشکل بود و در واقع قدرت حرکت کردن زیاد نداشت فقط می توانست بچه های کوچک را مواظبت کند تا من به کارها برسم. من هم دیگر زن جاافتاده ای شدم با اینکه درمقایسه با زن های شهری سنی نداشتم ولی سختی ها و فشارهای زندگی از من زنی جاافتاده ساخته بود. با وجود بچه های قد و نیم قد که حالا 10 تا شده بودند، برای کمک خرجی خانه کارهایی می کردم مثل ترشی و مربا درست کردن و فروختن، یا فرش بافی یا خیاطی های کوچک. از این کارها درآمدی داشتم و زندگی را می گذراندم. الان که پیش شما هستم پسر بزرگم ازدواج کرده و غیر از او پنج دخترم ازدواج کرده اند و دو پسر و سه بچه ی آخری خودم پیشم هستند. مشکلی که در حال حاضر پیدا کرده ام این است که شوهرم قهر کرده و از خانه رفته. دیگر کار نمی کند. با مادرش رفته در خانه کوچکی که از قدیم داشتیم زندگی می کند و اصلا به من و بچه ها سر نمی زند. اختلاف از آنجا شروع شد که شوهرم تصمیم گرفت خانه مان را که خیلی  کوچک بود بفروشد و خانه ی مناسب تری تهیه کند.

پسر بزرگم که پسر شوهرم بود به خانه ما آمد و او که مرا مادر خود می دانست و من هم او را از همه بچه های خود بیشتر دوست داشتم، شروع به دعوا با من کرد که چرا می خواهی خانه پدرم را بفروشی؟ به او گفتم: پدرت تصمیم گرفته.  او بدون هیچ دلیلی شروع به کتک زدن من کرد. آنقدر مرا زد که همسایه ها آمدند و مرا نجات دادند. او از خانه رفت و شوهرم بدون اینکه خانه را عوض کند، خودش با مادرش خرج شان را جدا کردند و دنبال زندگی خود رفتند. هرچه به دنبال شوهرم رفتم و بچه ها را واسطه قرار دادم که برگردد و من و بچه ها را تنها نگذارد، قبول نکرد. درحال حاضر با مادرش زندگی می کند و به من و بچه ها اصلا هیچ پولی برای گذران زندگی نمی دهد. من با همه سختی ها و مشکلات زندگی و نداری های شوهرم او را دوست دارم ولی او حاضر نیست برگردد. اوایل گاهی به ما سر می زد ولی آن را هم قطع کرده و سراغ ما را دیگر نمی گیرد.

سوال کردم: او درآمدی دارد؟ شما الان چگونه زندگی خودت و بچه ها را اداره می کنی؟

گفت: شوهرم کارش را که کارگر ساختمانی بود رها کرده و می گوید توان آن کار را ندارد ولی به کار آبا واجدادی خودشان که دعانویسی برای مردم است پرداخته و درآمد دارد ولی به ما چیزی نمی دهد. یکی از بچه هایم برای من مقداری وسایل از جمله جوراب، گل سر و غیره خریده و به من داده تا بفروشم و درآمدی برای خودم داشته باشم. ولی من نمی توانم این کار را بکنم چون خجالت می کشم. حاضرم همان کارهای در خانه را انجام بدهم و درآمدی داشته باشم ولی دستفروشی و دوره گردی نکنم. منتها پولی در دست ندارم که این کار را بکنم. فعلا بچه ها در هزینه های خریدهای روزانه به من کمک می کنند. ولی من می خواهم شوهرم را راضی کنم که برگردد. حاضرم مادرش را هم نگهداری کنم ولی مادرش اجازه برگشت به خانه را به او نمی دهد، نه خودش می آید و نه شوهرم راضی می شود برگردد.

پرسیدم: تا به حال مشکلت را از طریق قانونی پیگیری کردی؟ مثلا شکایت برای نفقه و یا سوء رفتار شوهرت و اینکه زندگی را رها کرده و رفته، کردی؟ آن وقت که کتک خوردی شکایت کردی؟

گفت: نه. صبر کردم تا شوهرم خودش پشیمان شود و برگردد ولی برنگشت و مادرش هم اخلاقش بدتر شده و بیمار است و نمی گذارد برگردد. از پسرم هم شکایت نکردم چون من خیلی او را دوست دارم و راضی به اذیت شدنش نیستم. بچه ها هم شاهد وضع و حال من هستند. برادران شوهرم با او صحبت کردند که آنها مادرشان را ببرند و او برگردد ولی  شوهرم راضی نشد. خواهران شوهرم همه علیه من هستند و مرا مقصر می دانند و هر دفعه به خانه ما می آیند برای دعوا و جنجال کردن است. الان پنج سال است شوهرم ما را ترک کرده و بلاتکلیف مانده ام.

 

پاسخ دکتر فرزانه اژدری :

به این خانم توصیه کردیم:

  • وقتی شوهرتان با واسطه و حرف زدن راضی نمی شود برگردد و شما را در تنگنای هزینه های زندگی گذاشته و در عسروحرج قرار گرفته اید برای دریافت نفقه شکایت کنید. هم می توانید شکایت کیفری کنید و هم دادخواست به دادگاه خانواده بدهید. این طور که می گویید همسر شما درآمد دارد و می تواند هزینه زندگی شما و فرزندانی را که هنوز در خانه هستند و ازدواج نکرده اند، هم پرداخت کند. پس می توانید از طریق دادخواست حق خود را دریافت کنید.

 

  • ایشان از زیر بار مسئولیت خود شانه خالی کرده و تکلیفش را زمین گذاشته است. در صورتی که نمی تواند وظیفه همسری خود را انجام دهد و شما را تنها و بلاتکلیف گذاشته، می توانید دادخواست تعیین تکلیف بدهید و دادگاه او را احضار کند و دلیل ترک خانه و سوء رفتار زناشویی اش را از او بپرسد و او را ملزم به رعایت تکلیف و حقوق شما کند.

(وقتی این خانم توصیه های ما را قبول کرد، قرار شد هرگاه تصمیم به انجام کار قانونی گرفت، مراجعه کند تا در تنظیم دادخواست ها و محل ارائه دادخواست ها کمک مستقیم به او صورت)

 

  • حقیقت این است که مشکلات این خانم و بسیار زنانی مثل ایشان با این دادخواست و شکایت ها حل نمی شود. چون راه قانونی این است که اگر زوج شش ماه نفقه پرداخت نکرد و دادگاه هم نتوانست به دلایل مختلف از جمله نداشتن درآمد، مجهول المکان بودن زوج و… حقوق زوجه را دریافت کند، زوجه می تواند طلاق عسروحرجی گرفته و حتی قاضی وی را مطلقه کند و درا ین مورد نیازی به اجازه زوج نیست. ولی واقع امر باید گفت که این راه حل خوبی برای این مشکل زنان نیست. آنها  می خواهند با شوهرخود زندگی کنند، می خواهند کنار او باشند و مشکلات را با هم حل کنند، دراین راه با نداری زوج هم می سازند. با این حال بسیاری از مردان همسران ان را تنها گذاشته و به وظایف همسری عمل نمی کنند، نفقه هم نمی دهند. در این حال اگر این زن طلاق بگیرد چه مشکلی از او حل می شود؟ در نهایت تنها تر شده و ممکن است درآخرمثلا یک سازمان حمایتی مثل بهزیستی و کمیته امداد امام خمینی(ره) او را تحت پوشش بگیرد. آیا این حق زنانی مثل ملیحه خانم است؟ به عبارت دیگر باید پرسید که الزامات قانونی، اگراخلاق و انصاف و عدالت همراهش نباشد، کور و ناقص و ناکارامد نیست؟ جز این است که باید چاره ای دیگر اندیشید تا وجدان ها و اخلاق بیدار شود؟ مشخصا اگر بخواهیم در مورد این زن و زحمات و فداکاری هایش قضاوتی داشته باشیم، آیا آنچه بر او رفته، منصفانه است؟ آیا توصیه به طلاق برای او راهگشاست؟ آیا می توان از آن طرف به او گفت که با بی مهری شوهرت بساز؟

واقعا جای خدا در زندگی خیلی ها از جمله در زندگی یعقوب کجاست؟

/انتهای متن/

درج نظر