آرزوی خارج رفتن زندگی ام را بر باد داد
خارج از کشور برای بعضی ها یک اتوپیاست و رفتنش یک آرزو. اگر این آرزو برای مرد و زنی باشد که مسئولیت یک زندگی را دارند، آن وقت می تواند تبدیل به یک عامل ویرانگر در زندگی یک خانواده باشد و در زندگی بچه های آن خانواده مثل داستان نیلوفر وسیروس.
دکتر فرزانه اژدری/
با نیلوفرهمسفر شده بودیم و ناچار بودیم چندین ساعت با هم در یک کوپه قطارباشیم. ناچار باید سکوت را می شکستیم و با هم حرف می زدیم. با دو دخترش همراه گروهی به سفر آمده بودند، ولی نیلوفر ویک دخترش در کوپه ما بودند و دختر دیگرش در کوپه مجاور. در ابتدای ورود ما، نیلوفر حالت بیماری و خواب آلودگی شدید داشت. آنقدر حالش بد بود که حوصله جمع و جور کردن خودش را هم نداشت. نشست روی صندلی و گفت: سرم درد می کنه، سرگیجه دارم، چند تا قرص خوردم تا آروم شوم و بتونم بنشینم.
بعد آرام شروع کردیم به حرفهای روزمره زدن.
گفتم: می خواهید دختر دیگرتان را هم اینجا بیاورید تا پیش خودتان بنشیند؟
گفت: نه پیش خانمها جا هست و آنجا راحت است.
با توضیحاتی که داد معلوم شد که دخترها دو قلو و در سن دبیرستانند و امسال باید انتخاب رشته کنند. شروع کردیم به صحبت از رشته های دبیرستانی، مزایا و سختی های هرکدام و مسائل و مشکلاتی که بعدا برای انتخاب رشته دانشگاه دارند.
غروب که شد، نماز خواندیم و شام مختصری که آورده بودیم خوردیم. بچه ها برای خوابیدن آماده شدند و خوابیدند.
نیلوفر که می خواست بخوابد از من پرسید: شما شاغلید؟ گفتم: بله. ولی نه شاغل به معنای کارمندی که هرروز گرفتار باشم. من وکیل و مشاور حقوقی ام.
بعد پرسیدم: شما چه؟
قبل از جواب دادن معلوم بود که خیلی خوشحال شده که با یک وکیل همسفر شده و می تواند مشکلش را با من در میان بگذارد.
گفت: من خیاط هستم و قبلا تنها برای خودم تک دوزی داشتم و برای مشتریانم لباس مجلسی می دوختم ولی حالا چون اعصابم به هم ریخته، در یک تولیدی سری دوزی می کنم.
گفتم: خیاط ها معمولا آرامش دارند چون آرام و مداوم کار می کنند و سرشان گرم است. پس چرا شما به هم ریخته اید؟
با این سوال به فکر فر ورفت . انگار همه زندگی اش داشت برایش مرورمی شد.
گفت: من و دخترانم با سیروس شوهرم از همه نظر زندگی خیلی خوب و روبراهی داشتیم، سیروس در یک مرکز علمی مترجم بود و کار بسیار خوبی داشت. بعد از اینکه خدا این دو دختر را به ما داد، شوهرم که از اول ازدواج آرزوی زندگی خارج از کشور را داشت، با من صحبت کرد و من قبول کردم. خانه و زندگی و هرچه را که داشتیم فروخت و از کارش هم استعفا داد و همه پول را برداشت و رفت آمریکا که پیش اقوامش شغلی دست و پا کند و زندگی فراهم کند و ما هم بعدا برویم. ولی دید در آنجا هیچ خبری از کمک و دستگیری اقوام و آشنایانش نیست و آنها نمی توانند هیچ کاری برایش انجام بدهند. چند سال ماند و وقتی پس اندازمان را تماما خرج کرد، دست خالی برگشت و تنها چیزی که برایمان آورد یک روحیه خراب وعصبانیت و پرخاشگری و مریضی بود. خیلی وسواسی شده بود. کارش را که از دست داده بود و دیگر کاری نداشت. فقط چون زبان انگلیسی اش خوب بود می توانست کار کند. سر کار قبلی دیگر سیروس را نپذیرفتند و مدتها بی کار و بی درآمد بود. البته من بعد از رفتن شوهرم به خارج من به ناچار خیاطی یاد گرفتم و یک خیاط ماهر شدم و با درآمدم، خودم و بچه ها را اداره می کردم. ولی وقتی او برگشت، دیگرراحت نمی توانستم کار کنم چون برای خیاطی کردن به من سخت می گرفت. اصلا به من و بچه ها شدید شک داشت. هر چه می پختم نمی خورد. میوه می گذاشتم، همه را از پنجره بیرون پرت می کرد و به سطل زباله می ریخت و هیچ چیز از دست من و بچه ها نمی خورد. می گفت قصد کشتن مرا دارید و دائم من و بچه ها را به شدت کتک می زد. اجازه روشن کردن تلویزیون را هم نداشتیم. موبایل های همه مان را گرفت و سیمکارت هایش را فروخت و دیگر اجازه هیچ ارتباطی با هیچ کس به ما نمی داد. نباید خانه خواهر و برادر و مادر و پدرم می رفتم. من گفتم عیب ندارد و با همه قطع رابطه کردم ولی نه تنها با این ملاحظه ها بهتر نشد، بلکه هرروز حالش بدتر و بدتر می شد. دیگر خودم هم داشتم مریض می شدم. بچه ها از بس فحش و دعواهای ما را شنیده بودند، خسته شده بودند. به مدرسه می رفت و از بچه ها شکایت می کرد و به آنها نسبت بد می داد طوری که دیگر نمی توانستند مدرسه بروند. چون از همکلاسی ها و معلم ها خجالت می کشیدند، ترک تحصیل کردند. من که دیدم وضع زندگی ام خیلی بد شده، بچه ها را برداشتم و رفتم خانه پدرم و آنجا در کنار خواهرم که بعد از فوت والدینم آنجا زندگی می کرد، زندگی می کردیم. او به دنبال ما نیامد. ما هم لااقل از کتک خوردن و فحش و دعوا راحت شده بودیم. حالا دیگر من کار می کردم ولی او سر کار نرفت و هرروز وضعش بدتر شد. قبلا که با هم بودیم او را به دکتر نشان دادم و برایش دارو گرفتم. مدتی استفاده کرد و بهتر شد ولی بعد ادامه نداد و وضعش بحرانی تر شد.
گفتم: بالاخره سر کار رفت ؟ می توانست کار کند؟
گفت: بله رفت و در یک موسسه به کار ترجمه مشغول شد. در آنجا هم با کسی ارتباط خوبی ندارد و به محض اینکه کوچکترین خرفی بین او و بقیه مطرح می شود، به آنها هم شک می کند و رفتار بدش شروع می شود. بعد از هفت سال که به این وضع گذشت، بچه ها گفتند: بابا گناه دارد، برویم و با هم زندگی کنیم. با هم صحبت کردیم. قرار شد خانه ای بگیرد و وسایل زندگی را فراهم کند تا برویم و با هم زندگی کنیم. یک آپارتمان کوچک گرفت و ما با وسائل شخصی مان به آنجا رفتیم تا زندگی کنیم. هیچ چیز در خانه نداشتیم.فقط یک فرش وسط اتاق بود که رویش بنشینیم. نه تلویزیون و نه وسایل دیگر. کم کم یک سری وسایل اولیه دست دوم تهیه کرد، ولی حالش بدتر از قبل شد. باز ما را در خانه حبس کرد. بچه ها تحت فشار شدید قرار گرفتند، باز همان رفتار قبلی اش با شدت بیشتر شروع شد. دیدم نمی توان ادامه داد، باز بعد از یک سال از خانه اش رفتیم. ولی خودم این بار بیمار شدم. سردردهای عصبی، اضطراب و دلهره به حدی به سراغم آمده که نمی توانم بخوابم و کار زیادی هم از دستم بر نمی آید. با زحمت در حد سیری کار می کنم و فقط برای این دو دخترم خودم را سرپا نگه داشته ام.
پرسیدم: به دادگاه شکایت کرده ای و درخواست نفقه برای خودت و بچه ها داده ای؟
گفت: بله شکایت کرده ام؛ برای نفقه بچه ها و مهریه خودم شکایت کرده ام و خدا خیلی یاری ام کرد چون او وکیل داشت و من خودم بودم و قاضی حرفهای مرا قبول کرد و نفقه برای بچه هایم قرار داد که از حقوقش کم می کنند. ولی برای خودم درخواستی نکردم. می خواهم بعد از برگشت از سفر برای طلاق اقدام کنم و در این راه می خواهم از شما هم کمک بگیرم.
گفتم: برای اینکه درخواست طلاق شما موجه باشد ابتدا باید درخواست نفقه بدهید که شامل تهیه مسکن، اسباب و وسایل زندگی و خوراک و پوشاک و هزینه های دیگر است. هم نفقه حال را درخواست کنید و هم نفقه معوقه و گذشته خود را تا در صورت عدم پرداخت، به دلیل عسر و حرج طلاق بخواهید که در صورت عدم قبول شوهرتان، دادگاه بعد از صدور حکم عدم امکان سازش، در محضر هم نماینده می فرستد تا طلاق شما را از همسرتان بگیرد.
بعد پرسیدم: آیا شوهرتان دادخواست تمکین نداده؟
گفت: چرا. همان اول دادخواستی داد ولی دادگاه به علت بیماری و نبود امنیت جانی برای من و بچه ها و نبود امکانات زندگی دادخواستش را رد کرد.
پرسیدم: مدارک پزشکی بیماری روحی و روانی شوهرتان را دارید و از پزشک معالج گرفته اید؟
گفت: بله کرفته ام. ولی دادگاه آنها را از من نخواست و رای به نفع من صادر شد. حالا اگر بخواهم اقدامی کنم اول با شما تماس می گیرم.
پرسیدم: برای مهریه تان چه کردید؟
گفت: مهریه نداشتم. بعنی همان اول ازدواج آن را بخشیدم. اگر هم مهریه داشتم که الان چیزی ندارد که درخواست کنم؛ نه ارثی و نه درامدی.
پرسیدم: دیگر شوهرتان به دنبال شما و بچه ها نیامده؟
گفت: اصلا این کار را نمی کند. حتی یک زنگ هم نزده و یک سراغی از ما نمی گیرد.هیچ کس را هم ندارد که به او سری بزند. تنهای تنهاست و کمکی ندارد. نه کسی از ما سراغ می گیرد و نه از او. خودش هم دلش برای زندگی اش نمی سوزد و ظاهراً دلش برای بچه هایش هم تنگ نشده . بچه ها دل شان تنگ می شود و نگرانش هستند ولی جرات نمی کنند پیشش بروند.
صحبت به اینجا که رسید، به مقصد رسیدیم و بعد از دادن آدرس و تلفن برای تماس بعدی خداحافظی کردیم.
آخرین حرفم با این خانم این بود که اگر شوهرتان تا زمانی که دور از ایشان زندگی می کنید به شما کاری ندارد و مزاحم زندگی شما و بچه ها نیست، برای طلاق اقدام نکنید. با این شرایط هم خودتان در امان هستید و راحت تر کار می کنید و هم بچه ها بالاخره با احساس اینکه پدرشان هست و مواظب شان است، دلگرم ترند. برای طلاق بهتر است مدتی صبر کنید تا دختران تان بزرگتر شوند و با شما بیشتر همراه باشند و خودشان بتوانند مستقلا تصمیم بگیرند. در آن وقت شما راحت تر تصمیم می گیرید.
اما نهایتا با خودم فکر کردم که داستان زندگی نیلوفر خیلی تاسف بار است؛ از همه تاسف بارتر این که یک زندگی خوب و سالم با یک تصمیم غلط تبدیل به یک زندگی نابسامان شده است. یک زندگی که می توانست با قناعت و مدیریت محیطی خوب و صمیمی برای افراد یک خانواده باشد، بخاطر آرزو های دور و دراز از هم پاشیده شد و دو فرزند معصوم قربانی کارهای نسنحیده و خیال بافی های غلط پدر و مادر شدند.
/انتهای متن/