بابا مسـافر کربلاسـت

روز اول مهر برای کلاس اولی ها از روزهایی است که همیشه خاطره اش در ذهن شان می ماند. برای فرزند شهید اما …

0

منیژه جانقلی/

 

قرار بود دخترش کلاس اول برود. با کلی ذوق، کیف و دفترش را آماده کرده بود. هنوز مدرسـه را ندیده بود. از یک هفته قبل برای رفتن به کلاس اول خوش‌حالی کرده بود. در راه، بارها با خود تمرین کرده بود که چگونه از شـهادت پدرشان بگوید. چه کار کند تا خوشـی و شـادی اول مهر از ذهن و دل دخترش پر نکشـد یا دل کوچک پسـر نُه ساله‌اش نلرزد. نمی‌خواسـت خبر شـهادت پدر را از بچه‌ها مخفی کند.

 باید هر دو را کنارش می‌نشـاند و ذهن کودکانه‌شان را آماده‌ی شـنیدن این خبر می‌کرد. کنارشان نشـست. هرچند لرزان، هرچند با صدایی گرفته و مرتعش.

ـ بابا مسـافر کربلاسـت. باید برویم و برای آخرین بار او را ببینیم. یادتان باشـد وقتی رسـیدید، اول سلام کنید. مطمئن باشـید که او می‌شـنود. بعد هم صلوات بفرسـتید.

نگاهش به چشـمان اشـک‌بار بچه‌ها که افتاد، جلوی اشـکش را گرفت. باید سعی می‌کرد قوی‌تر از همه باشد.

ــ تو مرد شـدی. بعد از بابا تو مرد این خانه هسـتی. فردا باید در تشـییع پیکر بابا پشـت میکروفون بروی و از بابا بگویی.

داشـت به مقاله‌ای فکر می‌کرد که باید می‌نوشـت و به دسـت پسـرش می‌داد تا بخواند.

برگرفته از کتاب رسم دلدادگی

 /انتهای متن/

درج نظر