نمایشنامه زائر/ قسمت آخر
و این پایان کار کاروانی است بهه کاروانسالاری معصومه(س) که به زیارت برادر می آمد واما در میانه راه متوقف می شود و… اینک موقفش زیارتگاه مردمان است.
اعظم بروجردی/
صحنه یازدهم :
صحنه مکانی است در باغی بزرگ. خاتون افتان و خیزان در باغ پرسه می زند .
خاتون : من به او سم خوراندم، به هفت دانه خرما ندانسته، ندانسته…
میمنه : چرا برخاستی، تو باید استراحت کنی خاتون .
خاتون : من به او سم خوراندم .
میمنه : بیا برویم، تو حالت خوش نیست .
خاتون : من نمی روم، که نه روی ماندن دارم و نه میل رفتن .
میمنه : بانو می خواهند غسل کنند، خواسته اند که تو را هم غسل دهیم.
خاتون: اما چادر من بر زمین کشیده شده، بانو هشدار داده بودند، اما من لغزیدم و دامنم آلوده ماند.
میمنه: غسلت می دهیم، تا کسانی به ملاقاتت بیایند …
خاتون : من جلوتر از شما را ه افتادم به قصد آنکه زودتر برسم اما هرگز نرسیدم میمنه.
زینب غمگین وارد می شود .
میمنه : لب باز کن زینب، چه شد؟
زینب : عمه ام هر دم مادرش را می خواند و هر دم که او مادرش را می خواند من بیشتر یتیم می شوم میمنه!
خاتون : حق داری که روی ازمن بگیری زینب اما دعا می کنم که هزار بار جانم را بگیرند و به او بدهد پروردگارم .
بانو بر صحنه دوار در جلوی چرخ ریسندگی می ریسد.
میمنه : بانو، بانو شما بیمارید .
زینب : عمه جان باور نمی کردم که دیگر روی پا بایستید.
خاتون : من به شما سم خوراندم بانو، به هفت دانه خرما ، اما ندانسته.
بانو : کوچ به جهانی لبالب از نور غمگینم نمی کند. خاتون به دلداری تو از جای بر خاستم ، آرام بگیر ، نمی خواهم برای خود جهنم بسازی. هیچ گناهی بر گرده تو نیست. چشمانت را باز کن وببین که من زنده تر از پیش در نزد توام .
خاتون : چشمان تان از خرسندی وتسلیم می درخشد بانو.
باران می بارد .
خاتون: اما چشمان من از شرم باز نمی شود .
بانو : بازشان کن و شست و شوشان بده خاتون.
خاتون : چشمان تان پنجره ایست گشوده بر جهانی وه وسعت بی نهایت سبز.
میمنه : چشمانت را باز کن ، بگذار غسل شان دهم.
زینب : باران، باران ،
خاتون : بانویم آیا این چشم های شما نیست که می بارد ودشتی چنین وسیع را می رویاند ؟ بگذارید دامن تان را که به سبزی تمام دشت های این سرزمین است بگیرم وبیارامم وچشمانم را بر شرمی جاودانه ببندم.
بانو : چشمانت را بگشای چون مادری مهربان که فرزندانش را می خواند.
خاتون : فرزندان من، بانو بانو آنها چطور آمدند؟ (خاتون از جا بلند می شود .گویا که اصلا بیمار نیست ) من هم از آن سم خوردم، بانو من به شما سم خوراندم وشما شفایم دادید. چرا؟ چرا؟
میمنه : به نزد فرزندانت برو، بیش از این چشم انتظارشان نگذار.
زینب : عمه جان، عمه جان!
بانو : آه مادرم مادرم مرا به خویش بخوان .
زینب : میمنه نگاه کن، مادرم و پدرم به همراه جمعی عظیم به این سوی می آیند.
میمنه : و بانویی که پیشاپیش پسران من می آید، گفتم که می آیند .
زینب: وآن دو سوار چهره پوشیده…
صدای شیون وموسیقی غمناک صحنه را به اوج می رساند و آمیخته می شود با صدای سم دو اسب که نزدیک می شوند. چرخ ریسندگی همچنان می ریسد وسایه مردی که بر اسب است و از نخها پارچه می بافد.
امام : ای مردم از ما در نزد شما قبری اس ، کسی که با آگاهی از مقام او به زیارتش رود از بهشتیان خواهد بود .
دو سوار بر اسب محو می شوند وچرخ ریسندگی همچنان می ریسد .
میمنه : بانو، بانو ،عده ای از دانشمندان از ادیان مختلف آمده اند تا سوال های خودرا بپرسند.
زینب : عمه ام اذن دخول می دهند .
خاتون : وارد شوید. ایشان به تمام سوالات شما پاسخ می دهند .
مامون : مرا هم راه دهید، راهم دهید و بگویید چرا هر شب خواب می بینم که قرن هاست مرده ام و رضا بر تختی که نه از آن منست پادشاهی می کند ؟
پایان