داستان/انتظار

دست کشیدم روی سرش، چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش، تو چشمهای آبیش، می شد هم ترس مرگ را دید، هم پشیمونی، هم انتظار؛ انتظار از همه کس و همه چیز. حتی از من که همه ی زندگیم را به پایش گذاشته بودم.

14

الهه امامی/

وقتی به دنیا آمد، نارس بود و بعد ها که بزرگتر شد، لاغر بود و لاجون. همیشه از بچه های کوچه کتک می خورد. تا شانزده ،هفده سالگی، که رفت باشگاه بدنسازی. کم کم قوی شد و آن وقت شروع کرد به زدن کسانی که همیشه او را می زدند. کارم شده بود این که یا از کلانتری با ضمانت بیاورمش بیرون، یا بروم در خانه ی کسی که کتکش زده بود تا با التماس بتوانم رضایت بگیرم . تو خانه هم با پدرش درگیر بود . قلدر بود و این برای فرخ که همه ی عمر زور گفته بود سخت بود. به من هم می گفت:

-لیلا، اینقدر جلوش کوتاه نیا . ولش کن، بذار سرش به سنگ بخوره .

 بعد صداشو می برد بالاتر و می گفت:

 -اینقدر محبت الکی نکن. ببین حالا کِی دارم می گم .

یک سال پیش وقتی سینه ریزم گم شد، با فرخ همه ی خونه را زیرورو کردیم. آن وقت بود که توی کشوی امید، یه حباب شیشه ای پیدا کردیم و فهمیدیم شیشه می کشد. فرخ قیامت به پا کرد. باهاش درگیر شد.  امید حاشا کرد. ولی حاضر هم نشد با فرخ برود آزمایش . فرخ  از خونه بیرونش کرد . امید چند بار برگشت و به من  قول داد که ترک کند ولی دوباره چیزی می دزدید و غیبش می زد.

امشب بعد از دو ماه آمد خانه. وقتی دکمه ی اف اف را زدم، ساعت حدود 12 شب بود. فرخ خوابیده بود. از پنجره، داخل حیاط را نگاه کردم، دیدمش با یک دختر آمد تو. قلبم داشت می ایستاد. نگاهی به فرخ کردم که خوابیده بود و آرام رفتم بیرون. توی راهرو بودند. امید مست بود و تلو تلو می خورد. دختره هم انگار کمی شنگول بود. زیر لب سلامی کرد. به طرفش رفتم، چشمانش سرخ بود :

-کجا؟

با دست کوبید به سینه ام و به طرف اتاق رفت. دست دختره تو دستش بود .گفتم:

– امید بابات خون به پا می کنه ، بیا اینور.

 تکیه داد به دیوار. زبانش کشدار و سنگین بود.

-وااااسه چی؟

در حالی که سعی می کردم آرام صحبت کنم تا صدایمان، فرخ را بیدار نکند گفتم:

-این کیه آوردی؟

امیدچشمانش را بست. صورتش را به سمت راست چرخاند، گفت :

-ش شهنازه……میخوام بگیرمش.

نگاهم را به صورت دختره دوختم. با دست موهای طلایی رنگش را از روی چشم کنار زد و مرا نگاه کرد. خط چشم پهن و بلندش، چشمانش را به طرزی غیر طبیعی درشت نشان می داد و سایه ی تیره ی پشت چشمش نمی توانست خستگی او را بپوشاند. به نظرم چند سالی از امید بزرگتر بود. نخواستم با دختره درگیر بشوم. فقط می خواستم هر دو از خانه بیرون بروند. دوباره امید را نگاه کردم و در حالی که سعی می کردم لحنم خیلی ملایم باشد گفتم:

-تو یه فرصت دیگه بیارش. الان وقتش نیست .

 با دست سعی کردم دختره را به طرف در ساختمان هدایت کنم. امید صدایش را بلند کرد و گفت:

– ولللش کن. منم تو این خونه سهم دارم. یادت که نرفته ؟

سکسکه کرد. 

-یواش تر امید……. باشه. حالا برو، بعد بیا. وقتی بابات نبود بیا.

 رو کردم به دختره و گفتم :

-بیا دختر جون. خوب موقعی نیومدی. دست امید و بگیر و ببر. باباش اگه بفهمه خون به پا می کنه. تو عصبانیت اونو ندیدی.

امید داد زد:

– ولش کن. اووون عصبانیت منو دیده. شهناز،…. بابابام مثل من عصبانی می شه.

 بعد کمی جلو آمد و دست دختره را گرفت و درحالیکه  او را به دنبال خودش می کشاند گفت:

– من درست مثل اووون کله خرم. نترس ا…ازش کم نمیارم.

-امید یواش.

امید من را پرت کرد و دست شهنازرا گرفت و برد تو. جرات این که دنبالش بروم را نداشتم. پاهایم بی حس بودند. یک دفعه صدای نعره ی فرخ را شنیدم. نمی دانم چطور خودم را به او رساندم، چشمان فرخ از شدت عصبانیت درشت و رگ گردنش سیخ شده بود. مدام فریاد می زد :

-این کیه آوردی اینجا ؟ بهت می گم این کیه آوردی اینجا ؟ فکر کردی اینجا کجاست؟

امید که برای حفظ تعادل، دستش را به دستگیره ی در گرفته بود فریاد زد :

-زنمه . ای ی نجام خونمه. اومدم با زنم، طبقه ی بالا زندگی کنم.

  دوباره سکسکه کرد.

– به شما ها که هر چی گفتم برام زن بگیرین، گوش ندادین. خودم گرفتم.

فرخ در حالی که صدایش می لرزید فریاد زد :

-آخه کی به یه جوون لات که تو کلانتری پرونده داره و رفیق های عزیزش برای اینکه از گنده لاتی بندازنش، معتادش کردند زن می ده؟ مگه مردم مغز خر خوردند ؟

امید فریاد زد:

-م م من معتاد نیستم.

-آره جون خودت. پس با اون حباب شیشه ای نی انبون می زنی؟

به طرف فرخ رفتم و گفتم :

-فرخ ولش کن. اینجور داد نزن. آبروم رفت جلوی درو همسایه.

فرخ به من نگاهی انداخت و گفت :

-آبروی تو موقعی که به جرم شرارت، سر همین خیابون شلاقش زدند رفت. حالا هم بهش بگو دست این نا نجیبو بگیره از خونه ی من ببره بیرون .

–  تو حق نداری راجبِ شهناز این شکلی حرف بزنی.

-چرا حق دارم. از خونه ی من برو بیرون.

-تا سهممو ندین از این جا… ن..می .. رم.

-تو هیچ سهمی نداری. پولمو خرج سگای خیابون بکنم از تو بهترن. بهت پول بدم بری خرج کثافت کاریت بکنی؟ بری مواد بخری تا از اینکه هستی بیشتر مغزتو از دست بدی؟ یا بری خرج زنای خیابونی کنی؟

امید به طرف فرخ حمله کرد. قدش از فرخ بلند تر بود ولی هم مست بود و هم معتاد. از یک سال پیش، هر بار که می دیدمش از دفعه ی قبل لاغر تر بود. فرخ مچ دست امید را گرفت و با هم درگیر شدند. امید فرخ را کوبید به ویترین پر از کریستال ولی تعادل خودش را هم از دست داد و افتاد. فرخ به طرف امید رفت. خودم را روی امید انداختم.

-فرخ، جان من ولش کن.

فرخ چنگ انداخت و مرا از روی امید به کناری انداخت.

– دست روی من بلند می کنی بی غیرت ؟

فریاد زدم :

– غلط کرد.

فرخ امید را به سختی بلند کرد. امید کف دستش را به صورت فرخ گذاشت و صورتش را چرخاند.

 -امید خجالت بکش. بگو غلط کردم.

 با نگاه به دنبال دختره گشتم. گوشه ی سالن نشسته بود و عصبی ناخنهایش را می جوید. به طرفش رفتم گفتم:

-تو رو خدا امید و ببر بیرون.

ناگهان با صدای فرخ به خودم آمدم.

-نشونت می دم با کی طرفی.

 برگشتم، فرخ امید را هل داد. امید به عقب رفت، پایش به لبه ی مبل گیر کرد و افتاد روی میز شیشه ای وسط پذیرایی. میز خورد شد و امید بی حرکت افتاد روی تکه های شیشه. برای چند لحظه، تنها صحنه ی سقوط امید به روی میز، برایم تکرار می شد. با صدای جیغ شهناز به خودم آمدم. خودم را بالای سر امید رساندم و نشستم کنارش. دست کشیدم روی سرش. چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد. تو نگاهش. توچشمهای آبیش، می شد هم ترس مرگ و دید هم پشیمونی هم انتظار.

/انتهای متن/

نمایش نظرات (14)