نمایشنامه زائر/8
مأمون برای خاندان علوی و برای دو برادر و خواهری که بزرگ این خاندانند، نقشه هایی دارد که در اندرونی با نزدیکانش در میان می گذارد.
اعظم بروجردی/
صحنه هشتم
کاخ مأمون
مأمون تارهای تنیده شده پرده ای را از هم می شکافد .
مأمون : اگر من چنین کنم در تاریخ خلفا می نویسند که مأمون افتخار وشرافت را از خاندان عباسی به خاندان علوی منتقل کرد، ای جادوگر پسر جادو گر، ای برادر جادو گر، آن زن تورا فریب داده خاتون.
خاتون: اگر لحظه ای به آنچه که می پنداری داری، نیندیشی خواهی دید که شما هم آنان را دوست می داری. آنها هیچ کینه ای در دل ندارند .
مأمون : تو از کجا می دانی؟
خاتون : از آنجا که آنها جز مهر را نمی شناسند .
مأمون : حتی اگر آن کس مأمون باشد که به برادر خود هم رحم نکرد…
خاتون : حتی اگر آن کس مأمون باشد .
مأمون : این درس ها را شما هم آموختید ؟(مکث ) گفتی نزدم می مانی بدون آنکه کینه ای از من به دل داشته باشی .
خاتون : بله می مانم.
مأمون : شما مرا دوست هم خواهید داشت .
خاتون مکث
خاتون : اگر شما بر قول و قرارتان بمانید من هم خواهم ماند .
مأمون: آیا دوست داشتن قول وقرار می طلبد ؟
خاتون : یادتان باشد که من همسری داشتم و شما به حریم ممنوعی پای گذاشتید .
مأمون : باشد، باشد، پس شما می خواهید که من پادشاهی را به علویان باز گردانم ؟
خاتون : این شرط من است .
مأمون : و اگر نپذیرم ؟
خاتون : مختارید.
مأمون : آن وقت تاریخ نخواهد نوشت که مأمون به خاطر زنی همه چیز خود و خاندانش را فداکرد؟
خاتون : تاریخ بدون این کار هم سوالات بی شمار از شما خواهد پرسید که مجبورید جواب بدهید، چه بخواهید وچه نخواهید .
مأمون: اما من هم شرطی دارم.
خاتون : چه شرطی ؟
مأمون : شما پی برده ای که آنها دانشمند ترین مردم زمینند ؟
خاتون : بدون شک .
مأمون : اما من هنوز شک دارم .
خاتون : خب شک تان را بر طرف سازید .
مأمون : چگونه ؟
خاتون : شما که خود را به خواب نزده اید ؟ چون آن وقت بیدار کردن تان مشکل است و شاید هم محال .
مأمون : برای زنی به زیبایی تو، مگر مردی دیوانه باشد که خودرا به خواب بزند .کجا ؟
خاتون : اجازه دهید بروم .
مأمون : تو به نزد آن بانو باز می گردی با عده ای از دانشمندان، ومن هم عده ای از دانشمندان از قوم های مختلف را به نزد ابوالحسن خواهم برد. اگر این برادر وخواهر همان باشند که شما می پندارید، همان کاری را انجام می دهیم که شما می خواهید واگر نه، شما آن می شوید که من می خواهم بدون هیچ چون وچرا (مکث )صبر کنید (مقداری خرما به بانو می دهد ) ازدرخت بالا رفتم و با دستان خود فقط برای شما چیدم.(بانو خرماهارا می گیرد ولبخند می زند )می خواستم که میزان عشقم را بدانید. حالا بروید به سلامت و بدانید که محافظین همواره مراقب شما هستند و فکر و روح من هم به دنبال شماست وشما هرگز تنها نخواهید ماند .
ادامه دارد…
/انتهای متن/