بچه ها رو دور کنین، نارنجکه!
چنر ورز بیشتر به عروسی اش نمانده بود ولی وقتی تروریست ها نارنجک را در حیاط خانه انداختند، خودش را روی آن پرتاب کرد و فقط به مادر گفت: بچه ها رو دور کنین، نارنجکه!
زهرا رضوانی/
شهیده منیره سیف یکم شهریور ماه 1338 در شهرستان نهاوند در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد.بعد از انقلاب فعالیت های مذهبیاش بیشتر شده بود.
دوران نامزدی
تازه نامزد کرده بود. در روزهای شیرین نامزدی که دخترهای دیگر به فکر خرید وجهیزیه و گردش هستند، منیره خودش را وقف کار فرهنگی و بسیج کرده بود، مسجد میرفت و خدمت میکرد. به قرآن علاقه داشت و در این زمینه فعالیت میکرد، تمام تلاشش بر این بود که کم نگذارد و هرکاری از دستش بر می آید انجام دهد.
تهدید از سوی ضدانقلاب
به خاطر علاقه به امام و انقلاب و در صحنه بودنش بارها از سوی ضدانقلاب تهدید شد؛ با نامههای پیاپی از او میخواستند که یا دست از حمایت انقلاب و امام خمینی بردارد یا ترور میشود، او هم با آرامش و کلام سرشار از ایمان و یقین خود، خانواده را آرام میکرد و میگفت اینها بیارزش است! شجاعتش مثال زدنی بود. مادرش در این مورد میگوید:
هروقت نامه ای را به منزل ما میانداختند نمیگفت که در آن چه نوشته است، فقط میگفت:
« نگران نباشید چیز مهمی نیست»
همیشه دلداری ام می داد. شب قبل از شهادت هم از این نامه ها انداختند و باز هم منیره همان جمله ها را گفت. بیاعتنا بود و ذرهایی ترس نداشت.
منیره سیف عاشق شهادت بود و برای مطلوبش تلاش می کرد؛ وصیتنامهاش را هم نوشته بود. مادر میگوید:
میدانست شهید میشود با نوشتن وصیتنامهاش و خواندن آن میخواست ما را آماده کند.
خودش را روی نارنجک پرتاب کرد
پدر و برادر منیره انقلابی بودند و آن روزها رزمنده جبهههای غرب. منافقین میدانستند که آن شب این دو، منزل نیستند و هنوز از جبهه برنگشته اند.
نیمه شب دوازدهم اردیبهشت 1360 بود و چند روزی مانده بود تا عروسی منیره.
سفره شام پهن بود. منیره به همراه مادر و خواهرانش مشغول غذا خوردن بود که در منزل را زدند. مثل همیشه که برای هرکاری داوطلب بود و پیش قدم، خودش بلند شد که در را باز کند. در این هنگام بدون هیچ مقدمهای نارنجک را انداختند داخل منزل و فرار کردند. منیره تنها توانست این جملات را بگوید: «مامان بچهها رو دور کنید، نارنجکه»، بعد هم خودش را روی نارنجک انداخت تا به کسی آسیبی نرسد و خودش به آرزویش رسید.
شهادت منیره از زبان پدر
حاج ابراهیم، پدر منیره می گوید: وقتی من وپسرم از جبهه به مرخصی آمدیم، دیدیم پرچم سیاه بر سردر خانه زدند. وارد حیاط که شدیم با درب وپنجره های شکسته روبرو شدیم.
همسایهها گفتند: منیره شهید شده و مادر و خواهرانش مجروحاند و بستری در بیمارستان. چند وقت بعد هم قاتل را دستگیر کردند ولی من بهعنوان اولیاء دم او را بخشیدم به خاطر رضای خدا و جوان بودن آن پسر تروریست و به امید آنکه به دامان انقلاب برگردد. البته بعدها به خاطر ترورهای دیگرش اعدامش کردند.
/انتهای متن/