من از نو زندگی ام را ساختم
این ماجرای زندگی یکی از بی شمار زنی است که در غرب زندگی می کند و زندگی خانوادگی اش را از دست داده ولی با تلاش خود و همیاری اطرافیان توانسته زندگی اش را از نو بسازد.
شوهرم مرا در حالی که مشغول تهیه ناهار بودم ترک کرد. همین طورکه مشغول تهیه ناهار برای دختر دو ساله ام بودم، در فکر فهرست خرید هم بودم.
در همین وقت شوهرم وارد آشپز خانه شد. ما هشت سال بود که در کنار یکدیگر زندگی می کردیم.
پیش از این که من حرفی بزنم، گفت: می خواهم بروم بیرون.
پرسیدم: کجا ؟
و اضافه کردم: می توانی فهرست خرید را هم با خود ببری و خریدها ر ا انجام بدهی؟
گفت:خیر، من دارم می رم.
من لبخندی زدم و گفتم: ولی تو باید چمن ها را هرس کنی، چون فردا مهمان داریم. آنها برای شام می آیند. من می خواهم در حیاط پشتی برای شان کباب درست کنم.
نگاهی به من کرد و گفت: من فردا اینجا نخواهم بود. دارم وسایلم را جمع می کنم تا با دوست دخترم از این جا بروم.
فقط نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم.
یک سال قبل
دخترمان سه ماهه بود که شوهرم کارش را از دست داد. پس از چند ماه بیکاری ،سرانجام به او شغلی جدید پیشنهاد شد. اما محل کار او تا خانه سه ساعت فاصله داشت. به همین دلیل تصمیم گرفتیم که خانه را عوض کنیم.
من شغلم را رها کردم و خانه مان را به حراج گذاشتیم . سعی بر آن داشتیم که روحیه خود را حفظ کنیم و خوش بین باشیم و به این جابجایی به عنوان رویدادی جالب و شگفت انگیز بنگریم.
این جابجایی و انتقال که حدود یک سال طول کشید، خیلی سخت بود.
حالا ما در یک آپارتمان یک خوابه زندگی می کردیم. آپارتمان را اجاره کرده بودیم و مجبور بودیم که خود را با تمامی شرایط موجود اعم از شغلی، اجتماعی وغیره انطباق دهیم. اما پس از گذشت مدت زمانی همه چیز با فروش خانه قبلی بهتر شد و ما دوستانی جدید پیدا کردیم.حتی از زندگی در این شهر کوچک رفته رفته خوشمان آمد.
شش ماه بعد
شش ماه بعد شوهرم، بهانه گیری های خود را شروع کرد و بی آنکه هیچ توضیحی یا هشداری بدهد، از خانه رفت. در پشت صحنه شاهد علائم و نشانه هایی بودم که شوهرم به من خیانت می کرد. او که یک برنامه ساز بود، مدتی بود که بیشتر وقت خود را در پشت میز کامپیوتر سپری می کرد.. من می دیدم که رابطه زناشویی ما کم رنگ و کم رنگ تر می شود و کاملا معلوم بود که او پنهانی با کس دیگری رابطه دارد.
نهایتا از صمیم قلب حس می کردم خیانت همسرم به قدری عمیق است که شاید دیگر راه بازگشتی وجود نداشته باشد.
یک مادر مجرد
حالا من فقط مادری مجرد بودم، به همراه هزینه سنگین رهن خانه که به تنهایی در محیط جدید بدون حمایت دوستان و یا خانواده ام قادر به فراهم کردن آن نبودم.
ترس و اضطراب سراسر وجود مرا در بر گرفته بود اما با همه این سختی ها تمام حواس خود را متوجه دخترم کردم. هر روز صبح بیدار می شدم و به او قول می دادم که مادر خوبی برایش باشم. بعد شروع به انجام دادن کارهایی از قبیل نگهداری از بچه، پختن غذا شستن لباس ها و سایر وظایف روزانه کردم.
هر روز به خودم امیدواری می دادم و سعی می کردم با واقعیت کنار آمده و آرامش را برقرار کنم و می دانستم که باید به مردم واقعیت را بگویم.
رفته رفته شهامت پیدا کردم و شجاعانه به درد دل با دوستانم پرداختم و به آنها گفتم که همسرم مرا ترک کرده و من می خواهم از او جدا شوم.
با این کار دیگر احساس تنهایی در من از بین رفت. خواهر یکی از همسایگان که دلال املاک و مسکن بود، در تهیه خانه ای مناسب به من کمک کرد. دوستان دیگرم هم در نگهداری دخترم به من کمک کردند.
سرانجام در یک خانه جدید مستقر شدم و زندگی تازه ای را شروع کردم.
یک جابجایی شگفت انگیز
طلاق ما یک سال پس از حادثه 11 سپتامبر انجام شد.
من و دخترم از زندگی جدید شاد و خوشحال بودیم.
اکنون 15 سال از حادثه 11 سپتامبر می گذرد و 10 سالی است که من دوباره ازدواج کرده ام و از ازدواجم راضی هستم.
حالا من سعی می کنم به حمایت از افرادی بپردازم که سرنوشتی مانند من داشته اند.
دخترم اکنون 17 ساله است. اویک ورزشکار معروف است و امسال دیپلم می گیرد. من به او افتخار می کنم.
به نظر من جابجایی ما به خانه جدیدمان منجر به ماجرایی شگفت انگیز شده است.
منبع:یاهو/انتهای متن/