نمایشنامه زائر/ 4
قرار است هجرتی تاریخی صورت گیرد به دستور و سفارش خلیفه عباسی مامون که در مرو بر تخت نشسته است و این هجرت برای ایرانیان چه برکاتی دارد.
اعظم بروجردی/
صحنه چهارم
نمای صحنه همان نمای صحنه دوم است .صداهایی زمزمه وار از بیرون واطراف به گوش می رسد. بانو نشسته، میمنه وارد می شود ،می خواهد چیزی بگوید اما نمی گوید ودوباره آهسته می رود .
بانو : میمنه ؟
میمنه : بانو،،چندین بار آمدم ورفتم اما شما همچنان در سکوت غرقه بودید. انگارکه نبودید فقط جسمتان را می شد دید بانو .
بانو : شانزدهمین عالم را سیر می کردم،که مرا خواندند .
میمنه : اما من آرام و بی صدا آمدم .
بانو : تو نبودی میمنه ،آسمانها و زمین، اندوهگین بودند و زیر باری که تحملش را نداشتند، مانده و زاری می کردند .
میمنه : اما بانو شما جوانتر ازآن هستید که آن همه بار را بر دوش بگیرید ؟
بانو : اما من صاحب آن بار گران بودم، نه آنها.
میمنه : شما می گریید بانو ؟
بانو : واز همه سزاوارتر برای گریستن .
میمنه : چه شده بانوی من، شما به کوهی می مانید که سنگینی اش از اندوه است .
بانو : ، بزودی طوفانی از مرو خواهد وزید و برادرم علی را با خود خواهد برد .
میمنه : وای برما بانو، وای بر ما!
بانو : شیون نکن میمنه.
میمنه : چگونه بانو، که می دانم در سیاهچالهای مامون چه ها می گذرد.
بانو : اما برادرم را به سیاهچال نخواهند برد، بلکه به قصر می برند .
میمنه : قصر ؟
بانو : عسلی آمیخته به زهر و نرم مثل افعی .
میمنه : چطور بانو .قصر …؟
بانو : مامون قصدداردکه به مردم بگوید، علی برادرم به دنیا بی اعتنا نیست، به محض روی آوردن دنیا با شتاب به مرو آمد .
میمه : پس امام به مرو نمی روند .
.بانو : مامون برای کاری که ناخوش می دانم برادرم را می خواند، اما او می رود برای کاری که خوش است .
میمنه : به سلامت باز می گردند؟
بانو : میمنه خاطره های کهن در من جان می گیرند، به یاد روزی افتاده ام که پدرم را دستگیر کردند ومن می دانستم که دیگر اورا نخواهم دید.
میمنه : بانو مرگ چهار پسرم را در سیاهچالهای عباسیان تحمل کردم، اما این یکی را تاب نمی آورم .
بانو : آرام بگیر میمنه . آنچه پیش آید، خوش آید …
میمنه : حتی اگر زبانم لال…
بانو : برادرم علی مهیای سفری خواهد شد که دیگر باز گشتی ندارد.
میمنه : ای وای وای وای بانو، بانو کاری کنید که از این سفر منصرف شوند ،کاری بکنید بانو .
بانو : میمنه من نمی توانم ایشان را به کاری وادارم که راضی به انجامش نیستند .
میمنه : مامون امام را می کشد، در سیاهچال یا در قصر با تلخی ویا با شیرینی، نگذارید بروند.
بانو : شیون نکن میمنه، شیون نکن.
میمنه : نمی توانم بانو، پسرانم را در یک به یک گردن زدند اما من چون کوه ایستادم، اما حالا گویی قیامت شده است و این کوه عظیم در جلوی چشمان خودش چون پنبه ای زده می شودوتمامی وجودش بر باد می رود .
بانو : برادرم می روند که به عهدی وفا کنند.
میمنه : آن چه عهدیست که امام را از ما می گیرد وبی بر وبال سرگردانمان می کند بانو؟
بانو : همان عهدی که همه مارا به سرزمین سلمان پارسی می کشاند.
میمنه : سلمان ؟
بانو : سلمان ازخاندان مابود وپیامبر به اوقول داد زمانی که دیگر در مکه ومدینه جایگاهی برای علویان نباشد، آنها را به ایرانیان خواهد بخشید .
میمنه : پس ما هم می رویم ؟
بانو : به آنی که امام مارا بخواند .
میمنه : کی ؟
بانو : به وقتش که می آید. حالا آرام بگیر میمنه ای خانم خسته دل خوب.
میمنه : آرامم بانو، دیگر آرامم بسان ماه در شبی مهتابی.
زینب : عمه جان، عمه جان عمویم …
بانو :وقت وداع چه زود از راه می رسد ؟
زینب : عمه جان شما می گریید …؟
بانو از صحنه خارج می شود.
زینب : باران، باران میمنه :زمین خشکیده وآسمان بی ابر، این چه بارانی است ؟
مبمنه : بانویم می گرید به سان شرشر باران در ناودانها ،
کم کم صدای شترها برهمهمه باران وگریه زنی چیره می گرددوصدای مرغان دریایی که گویی ،،،کم کم دورمی شوند، شنیده می شود .
ادامه دارد…
/انتهای متن/