این آشفته بازار نظام سلامت ما …
بیماری و درد یک مشکل است برای هر آدمی که بیمار است و برای اطرافیانش اما دالان پرپیچ و خم نظام سلامت ما خود مشکل دیگریست شاید از اولی بزرگتر!
نسیم شهسواری/
صبح یک روز تابستانی بود، باعجله در حاشیه خیابان ستارخان راه میرفتم تا شاید یکی از صدها تاکسی رنگو وارنگ خیابان ستارخان، یک جای خالی هم برای من داشته باشند، بالتخره سوار شدم و خودم را در گوشه تاکسی جا دادم و شروع کردم به گشت زدن در گروههای تلگرامی و وایبری. وقتی تاکسی به بیمارستان امام خمینی رسید، تمامی مسافرین پیاده شدند و من که خودم را حسابی جمع و جور کرده بودم کمی بازتر نشستم اما راحتیام دوامی نداشت، یک زن که از نوع حرف زدنش معلوم بود تازه به تهران رسیده، دست در دست دخترک لاغر و استخوانی سوار تاکسی شدند، مثل همیشه و از روی عادت و علاقه، به بازی کردن و شوخی کردن با دختر ک مشغول شدم. دخترک که رنج بیماری چشمانش را گود و لبهایش را خشک کرده بود، خیلی بیحال بیرمق به من لبخند میزد. مادر دختر ک که تا قبل از آن فقط با تعجب به بازی من با دخترش نگاه میکرد، رو به من کرد و گفت:خانم شما این شهر را میشناسی؟
من هم که تهران شناسی همیشه جزو یکی از افتخاراتم بود با اشتیاق گفتم: بله. کمکی از دست من ساخته است؟
پوشهاش را باز کرد و لیستی از آدرس داروخانهها دولتی شهر تهران را به من نشان داد، لیستی که برخی از اسمهایش خطخورده بودند و فقط چند اسم در میان آنها باقیمانده بود.
مادر دخترک با دستانی لرزان کاغذ را جلوی چشمم گرفت و گفتک من این دو داروخانه را نرفتهام. شما میتوانید من را راهنمایی کنید؟
تا آنجا که توانستم راهنماییاش کردم؛ در این میان راننده تاکسی هم گاهگاه آدرسها و نشانیهایی میداد.
احساس میکردم مادر دختر هنوز حرفی دارد؛ سرم را به سمتش برگرداندم و گفتم:کمک دیگری از دستم برمیآید؟
آه سردی کشید و گفت: اگر امروز نتوانم داروی دخترم از یک داروخانه دولتی بگیرم خدا میداند …
اشک در چشمانش جمع شد و بیاختیار دست بر سر دخترک کشید.
دستهای اسکناس را که به زور در جیب کوچک جیبش جای داده بود، درآورد و اسکناسی را از میان آن بیرون کشید تا کرایه تاکسی را حساب کند.
و من همچنان به دستان مادر اسکناسهای تاشده و چشمان دخترک خیره مانده بودم.طوری که گویا تمامی درد مادر از رنج بیماری فرزند، کمبود دارو و هزینههای سنگین درمان را من هم بر روی شانههایم احساس میکردم.
گوشیام را در کیفم انداختم و مثل همیشه چشم دوخته به خیابانهای این شهر به فکر فرورفتم.
و من با خود فکر میکردم که این زن و فرزند بیمارش تنها نمونهای از صدها و هزاران هموطنی هستند که اندیشه بیماری و هزینهها درمان و کمبودهای نظام سلامت ما قامت شان را خم کرده است.
و من با خود فکر کردم که پاسخگوی دردهای تلنبار شده اینها چه کسی خواه بود!
و از خودم پرسیدم: آشفتهبازار نظام سلامت ما کی آرام خواهد گرفت!
/انتهای متن/