ماگرفتیم آنچه را انداختی…
تقدیم به مادران 175 اسطوره جوانمردی تقدیم به مادران 175 اسطوره جوانمردی وطن…175 غواص شهیدی که این روزها تیتر اول خبرند در شبکه های اجتماعی و …
منصوره دانشیار/
“هرگز، کسانی را که در راه خدا کشته شده اندمرده مپندارید ، آنها زنده اند و نزد پرودگارشان روزی می گیرند.”
خبر، مرا به افسانه ها برد ، آنها آمدند و آنچه در افسانه ها شنیده بودیم را در واقعیت به رخمان کشیدند . صد و هفتاد پنج غواص شهید که چونان اصحاب کهف ، از اعماق آب و خاک وزمان و مکان ، مظلومانه و غریبانه به وطن بازگشته بودند . خبر آن چنان تکان دهنده بود که دوست و دشمن را به زانوی احترام در آورد و از دور و نزدیک در مدح جوانمردی بی بدیلشان، قلمهای زیادی برصفحه کاغذ لغزید . اما یک واژه در میان نوشته های کوتاه و بلند ، همه جا می درخشید” مادران شهید” ،آه از دل مادران شهید .و توخوب می دانی، با حساب و کتاب دنیایی ،تخمین زدن گنجایش قلب و صبر این مادران ،امکان پذیر نیست .
قلب مادران شهید به ازلیت تاریخ متصل است . به همه زنهایی که در راه دین خدا، فرزندانشان را به مسلخ جنگ با دشمنان فرستادند. گل وجودشان را از گل وجودی هاجر و آسیه و مریم و فاطمه و خدیجه برداشته اند . انگار که در هر برهه تاریخ این درخت تنومند ، شاخ جدید بر می آورد و این شاخ، میوه می دهد . این درخت جاویدان همان شجره طیبه عشق به خداوند است و شاخه های درخت ،مادران معتقدی هستندکه میوه دلشان را به خداوند هدیه می کنند .
“مادر شهید ” این کلمه مقدس در ذهن من تجسمی ملموس دارد. حافظه ام جرقه می زند به روزهای نوجوانی. روزی که مادرشهیدی را بر مزارفرزندش دیدم و هنوزحرفهایش در گوشم زمزمه می شودوقتی که از او پرسیدم که هیچ وقت دلش خواسته پسرش زنده می ماند وبه پست و مقامی می رسید ودریک کلمه ، عصای پیری اش می شد . گفت : پسرم ،عصای پیری ام نشد اما من بالاتر از مقام شهادت هیچ مقامی نمی شناسم و هیچ کس را خوشبخت تر از شهیدان نمی دانم . عصای پیری ام نشد اما مایه روسفیدی ام نزد حضرت زهرا، که شد !
اینک ، همزمان با بازگشت شهدای غواص به میهن ، آن شیرزن را که در ذهن من شبیه زنان اسطوره ای بود به خاطر می آورم و به بزم خاطراتم، پروین اعتصامی قسمتهایی از شعر ماندگارش را می خواند:
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردۀ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
“ما گرفتیم آنچه را انداختی”
دست حق را دیدی و نشناختی
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
حالا آنها باز آمده اند… از اعماق تاریخی نه چندان دور ،از اعماق خاکی نه چندان دور . آمده اند رها شده از دست دشمنی که تن جوان و سالمشان را زنده ، زنده در خاک دفن کرده بود . باز آمده اند بادستهای بسته ، بالباس غواصی پوسید ه و تکه تکه درگذار بیست و نه سال غربت و تنهایی.
حالا آمده اند، آن هم حالا، درست در این برهه زمانی ،که کم و بیش ،بسیاری از ما حتی به اندازه جرقه ای و لحظه ای ، به فکرعافیت و صلح با دشمن افتاده ایم. که گاهی محاسبات دنیایی ، ما را به سوی زمزمۀ فروش دستاوردهایشان می برد .درست زمانی که جنگاوری و ایثارشان دراذهان کمرنگ شده و در لایه های زیرین خاطرات مردم رسوب کرده است.
ناگهان آمدند ، لشگری از غواصانمان، از اعماق اقیانوس فراموشی ، باقدرت به صحنه بازگشتند .باز آمدند، با همان دستهای بسته شان ، همه خاطرات ملت را هم زدند و زیر ورو کردند. خبر فدارکاری و مظلومیتشان چون گردبادی تمام شهر را در هم تنید .آمدند ازغواصی عمیق ترین لایه های انسانیت ، همه مرواریدهایی که یافته بودند رابرایمان سوغات آوردند.درومرجان معرفت ،شرافت و جوانمردی را،مروارید هدف از خلقت انسان را، مانند باران بر سر و رویمان پاشیدند، داشت خوابمان می برد، بیدارمان کردند .
مردم به یاد آوردند آنچه داشت در خاطره ها و در هیاهوی تبلیغات دنیایی گم می شد. به یاد آوردند که فرزندان وطن چه کردند برای حفظ کیان و شرافت میهن اسلامی مان . دستهای بسته شان را دیدیم و به یاد آوردیم که امانتشان در دستان ماست . امانتی که به این راحتی ها نمی توان از آن گذشت . خونی که پای این امانت رفته و اعتقادات راسخی که پشت آن ،پنهان شده است ، آنچنان قیمتی اش می کند که باهیچ چیز نمی توان ،بهایش را پرداخت .
خبر ، کوتاه بودمادر !.پسرت را ،آورده اند . اسماعیلت را از قتلگاه ، یوسفت را از چاه ، یونست رااز شکم نهنگ ،به دامانت باز آورده اند . اما خداوند پیشکشی تو رابه بهترین نحوی پذیرفت ،و اراده کرد که هابیل تو را حسین وار در راه خود کشته ببینید .مادربیا ، موسایت را از نیل گرفته اند ، کشته شده با بدن سالم ، زنده به گور سپرده شده با دستهای بسته .برایت تکه ای از لباس غواصی ویک پلاک آورده اند ،به جای قامت رعنایش .
اما مادر… مادر سروقامت تر از سروقامتان تاریخ ، صبور و استوار،تو گویی کوهی ایستاده در کنار ساحل ، پلاک را بویید و بوسید و برچشم نهاد. آنگاه ، آن را به دریا افکند و فریاد زد :”آنچه را در راه خدا داده ام ، بازپس نمی گیرم.” صدایش را امواج و بادها به خاطر سپردند و برای آیندگان و نیامدگان تاریخ به ارمغان بردند.
/انتهای متن/