منیژه جانقلی/
سـخت بود، اما شـدنی، هر چند که زن بود. گاهی کمردرد آزارش میداد، اما همین که بلندش میکرد، به کول میگرفت و حرکت میکرد، انگار مثل پرکاهی سـبک میشـد. از اتاق تا سر خیابان، یک نفس و پیاده، مردش را به پشـت میگرفت؛ پدر دو پسـرش را که شـهید شـده بودند. مهم نبود همسـایه میگفت: «تو که شـوهرت در جنگ پاهایش را از دسـت داد، چرا پسـرهایت را به جنگ فرسـتادی؟ اگر بودند، اگر شـهید نشـده بودند، الان کمک دسـتت بودند! عصای پیریات بودند.»
با لبخند نگاهشان میکرد.
«آن چه در راه خدا دادیم، بی منت بوده. نه پشـیمان میشـویم و نه پس میگیریم.»
نمیخواسـت حتی به بنیاد شـهید برود و درخواسـت کند تا خانهای بدهند که کوچهاش این همه شـیب نداشـته باشـد. ماشـین رو باشـد و او بتواند همسـرش را از مقابل خانه سوار خودرو کند و به بیمارسـتان ببرد. حتی آرزو نمیکرد، کاش زودتر پاهای مصنوعی همسـرش آماده و او راحت شـود. میخواسـت در ثوابی که همسـرش در جنگ برده بود، سـهیم باشد.
برگرفته از کتاب رسم دلدادگی/انتهای متن/