زنی که مارکوپولوی ایران شد
رویای کودکی اش این بود که روزی روزگاری مارکوپولو شود. او امروز به آرزویش رسیده و یک مارکوپولوی تمام عیار است. مریم کرمدوست تنها زن مسلمانی است که با حجاب کامل دور آسیا و اروپا را به وسیله دوچرخه با شعار «صلح» رکاب زده است.
او زن جسور و شجاعی است که موفق شده در زمان طالبان 22 هزار کیلومتر در خاک افغانستان رکاب بزند.
یک روز غیرعادی
«مریم کرمدوست» متولد سال 57 است و علوم تربیتی خوانده، زندگی اش در ابتدا تفاوت چندانی با بقیه هم سن و سال هایش نداشت اما یک روز تصمیم کبرایش را گرفت، تصمیمی که باعث شد او با 99 درصد از هم سن و سالن هایش متفاوت باشد.
ماجرا از وقتی شروع شد که مریم خانم، یک روز تصمیمش را گرفت، هر چه پول در حسابش پس انداز کرده بود را بیرون کشید، با یک خریدار کتاب تماس گرفت و گفت که قصد دارد همه کتاب هایش را بفروشد، طلاها و اشیای گرانقیمتی راهم که داشت همان روز به پول نقد تبدیل کرد، حتی گوشی تلفن همراه و لپ تاپش را هم فروخت تا پولی را که برای انجام تصمیمش نیاز داشت تهیه کند، اما تصمیم او چه بود؟ او آن روز تصمیم گرفته بود که با شعار «صلح» دور آسیا و اروپا را رکاب بزند، در حالی که حتی دوچرخه هم نداشت.
می خواستم مارکوپولو بشوم
«علاقه شدیدی به کارهایی داشتم که کمتر کسی به انجام آنها فکر می کرد. مثلا زمانی که در کودکی از من می پرسیدند که می خواهی چه کاره شوی می گفتم «مارکوپولو». هیچ وقت نمی گفتم دلم می خواهد دکتر یا معلم بشوم. همیشه در بازی های کودکانه ام به نقاط هیجان انگیز جهان سفر می کردم. علاقه زیادی به سفر داشتم و بهترین روزها برایم روزهایی بود که در سفر بودیم. بعد از اینکه درسم را تمام کردم به فکر این افتادم که بهتر است دنبال خواسته هایم بروم و از زندگی روزمره خلاص شوم.
اولین قدم کوهنوردی بود؛ در آنجا با دوستان زیادی آشنا شدم و وارد تیم های حرفه ای شدم و شروع کردم به ماجراجویی در دل کوهستان. بعد از کوه پیمایی های زیاد، تصمیم گرفتم به سراغ رشته ای بروم که خیلی دوستش داشتم. من عاشق غواصی بودم اما تا آن روز جرأت نداشتم سر کلاس های غواصی بروم چون اصلا شنا بلد نبودم تا اینکه یک روز در یک آگهی از طرف سازمان آتش نشانی یکی از مناطق تهران متوجه شدم که این سازمان داوطلب غواص خانم می پذیرد.
رفتم و ثبت نام کردم. روزی که قرار بود به دریا برویم و تمرین های عملی مان را در آنجا شروع کنیم، مربی به من گفت که بهتر است به داخل آب بپرم اما من گفتم شنا بلد نیستم و مربی مان با عصبانیت به من گفت که کلاس اصلا جای شوخی نیست. گفتم شوخی نمی کنم و تاکنون شنا نکرده ام و اینطوری شد که مربی من را به گوشه ای برد و گفت که شنا را تمرین می کنیم. همین هم شد، مدتی با مربی تمرین کردم و بعد به داخل آب رفتم. سد لتیان و دریای خزر و آب های خلیج فارس را غواصی کردم. غواصی ورزش بسیار سختی است اما واقعا لذتبخش ترین خاطرات را برای من ساخت.»
در روزهایی که او غواصی می کرد، یک اتفاق هولناک برایش رخ داد که همیشه در ذهنش ماندگار شده است. «یک بار در عمق 27 متری و در تاریکی مطلق زیر آب گم شدم و از گروه جدا ماندم. هیچکس در نزدیکی ام نبود. زیر آب جیغ می کشیدم و به این فکر می کردم اگر کسی من را پیدا نکند چه اتفاقی می افتد؟ آیا اصلا می توانند پیدایم کنند؟ چطور به خانواده ام اطلاع خواهند داد؟ تا اینکه سعی کردم خودم به خودم کمک کنم و این شد که با خونسردی چیزهایی که یاد گرفته بودم را به کار بستم.
چند متری که نزدیک سطح آب شدم و گرمای آب را حس کردم، مطمئن شدم که زنده می مانم تا اینکه به سطح آب رسیدم. هیچکس آنجا نبود. تنهای تنها بودم. خیلی ترسیده بودم. تعجب نکنید، ماجراجوها هم می ترسند. همه جا را دیدم، اثری از گروه نبود تا اینکه در دوردست، قایقی نظرم را جلب کرد. متاسفانه هنوز شنایم خیلی خوب نشده بود که بتوانم تا آنجا شنا کنم. مانده بودم چه کنم؟
در این زمان مربی که غیبت من شده بود، دستور داده بود دنبال من برگردند و بالاخره پیدایم کردند و با قایق به سمتم آمدند. چهره ها را که می دیدم متوجه شدم همه حسابی ترسیده اند. هیچ کس حرفی نمی زد اما مربی به من گفت این قسمتی از دوره بود. یک آزمون بود و ما حواسمان به تو بود و می دانستیم کجایی؟»
سال 2008 و رکاب زدن در قلمرو طالبان
سال 77 بود که یکی از دوستان صمیمی او روبرویش می نشیند و می گوید که زمانی که برای تفریح به ترکیه رفته بوده، عده ای از افراد را دیده که با دوچرخه سفر می کرده اند. «به این موضوع که فکر می کردم هیجان زده می شدم. با خودم گفتم به دوستم پیشنهاد بدهم که ما هم چنین کاری را انجام بدهیم.
همین کار را هم کردم اما دوستم امکان این را نداشت که بخواهد زندگی اش را بگذارد و مارکوپولو شود. برای همین من با خودم قرار گذاشتم که به تنهایی سفر کنم. در آن زمان دوچرخه ام خراب شده بود و مجبور شدم دوچرخه دست دوم دوستم را قرض کنم. کوله پشتی و لوازم و تجهیزات را برداشتم و برای اولین تجربه، کشور افغانستان را انتخاب کردم.»
سال 2008 بود که مریم کرمدوست به فکر سفر با دوچرخه به افغانستان افتاد. در آن زمان، گروه طالبان در افغانستان حضور داشتند و زنان افغان همخ زیاد در اماکن عمومی ظاهر نمی شدند و این مسئله که یک زن غیرافغانی در قلمرو آنها دوچرخه سواری کند برایشان قابل هضم نبود.
طالبان اجازه نمی دادند زنی در قلمروی آنها دوچرخه سواری کند اما او با خودش قرار گذاشته بود که با شعار صلح، کل افغانستان را رکاب بزند، هر چند می دانست شاید دچار مشکلات زیادی شود. «مگر می شود بدانی طالبان در افغانستان برای خودش حکمرانی می کند و نترسی به آن کشور بروی اما راستش را بخواهید من تصمیم خودم را گرفته بودم.
به یاد دارم یک روز یکی از پلیس های آنجا از من پرسید اهل کجا هستم و من هم گفتم که اهل ایران و می خواهم افغانستان را با دوچرخه با شعار صلح رکاب بزنم. رو به من با تندی گفت که در مملکت آنها دوچرخه سواری زن بی حیایی است، ناراحت شدم و آنجا را ترک کردم. آن افسر پلیس هم پشت سرم می گفت که بهتر است دیگر این طرف ها آفتابی نشوم.»
خاطرات تلخ در افغانستان
او خاطرات خوشی هم از افغانستان دارد: «من 22 هزار کیلومتر در افغانستان رکاب زدم و این تجربه اتفاقات خوش و همچنین اتفاقات تلخی را برایم به همراه داشت. یکی از خاطرات خوب در آنجا، همراهی پلیس آنجا با من بود. ماموران پلیس افغانستان بدون هماهنگی و بدون اینکه درخواستی از آنها کرده باشم مرا در مسیرهای خطرناک اسکورت می کردند و سعی می کردند از من حمایت کنند، این لطف آنها خیلی برای من اهمیت داشت.»
یک روز خانم مارکوپولو با یک افسر نظامی که در دست طالبان اسیر شده بود شروع به صحبت می کند و خاطرات دردناک او را می شنود: «در طول مسیرم افسر پلیسی را دیدم که مدتی در دام طالبان گیر کرده بود. او می گفت که افراد طالبان هر روز شلاقش می زدند طوری که زخم هایش کرم گذاشته بود. آنها هم بعد از اینکه می فهمند بدن او کرم گذاشته، به روی زخم هایش نمک می ریزند و او را شکنجه می دهند.
به او گفتم برای صلح رکاب می زنم و قرار است دور آسیا و اروپا را با دوچرخه سفر کنم. خوشحال شد و گفت مراقب باش مخصوصا زمانی که می خواهی از کابل راهی هرات شوی. گفت که شب ها خودم را به ساختمان پلیس برسانم و برای آنها ماجرا را تعریف کنم. می گفت که پلیس ها می گذارند شب در محوطه ساختمان آنها چادر بزنم.»
او می گوید تمام سعی اش را کرده که در مکان های امن چادر بزند اما هر شب که چشم هایش را می بسته به این موضوع فکر می کرده که شاید فردا در دست طالبان اسیر شود. خانم کرمدوست می گوید یک شب در منطقه ای به نام کندور چادر زده و استراحت می کرده است اما به محض اینکه بیدار شده و راهی مقصد بعدی اش می شود ناگهان آن منطقه منفجر می شود: «برایم هولناک بود. من مدتی پیش آنجا بودم و اگر در آن منطقه می ماندم شاید امروز زنده نبودم.»
یکی دیگر از خاطرات بامزه خانم مارکوپولو برمی گردد به صحبت با چند دانش آموز نوجوان: «از آنها پرسیدم در کتاب های مدرسه تان چه مطالبی درباره ایران خوانده اید و آنها گفتند خوانده ایم که ایران پیش از این قسمتی از افغانستان بوده است!!!» او حدود یکماه در افغانستان ماند و اصلا باور نمی کرد بدون اینکه مشکلی برایش پیش بیاید بتواند افغانستان را به مقصد تاجیکستان ترک کند.
رودکی، شاعر تاجیکی!
مریم کرمدوست برای خودش برنامه ریزی دقیقی داشت و قرار بود 900 کیلومتر هم در تاجیکستان رکاب بزند: «در سفرم به تاجیکستان خیلی ها می پرسیدند رودکی را می شناسم، من هم می گفتم بله شاعر ایرانی است و آنها می گفتند من در اشتباه هستم و رودکی شاعری تاجیک است.»
او یک ماه هم در تاجیکستان ماند و ماه بعد راهی هند شد.
هندی بازی درنیار
دختر ماجراجوی ما در هند به خانه یکی از آشنایانش رفت که او هم دوچرخه سوار بود اما رفتار خانواده هندی او، برای دختر ایرانی کاملا تعجب آور بود: «هندی بازی درنیار، این جمله را شاید بارها شنیده باشید اما من معنی واقعی هندی بازی را دیدم. من دو ماه و نیم در هند بودم، در خانه یکی از دوستانم که او هم دوچرخه سوار است و سال ها پیش برای اینکه ایران را رکاب بزند مهمان خانه من بود.
زمانی که خواستم کلکته را به مقصد دیگری در بنگلادش ترک کنم، خانواده او از مادر تا زن دایی و زن عمو و دیگر اعضای خانواده شان کنار در ایستادند و زدند زیر گریه که نباید بروم و بهتر است بمانم. وضعیت ویزا و برنامه ریزی هایم را به آنها توضیح دادم اما آنها فقط گریه می کردند و می گفتند دلمان برایت تنگ می شود. برای من جالب بود، راستش چنین صحنه هایی را در ایران ندیده بودم. هندی ها خیلی احساساتی هستند و واقعا شبیه به فیلم های بالیوودی رفتار می کنند.»
اما ماجرای هندی بازی به اینجا ختم نشد؛ خانم کرمدوست آن روز بعد از خداحافظی با خانواده دوستش راهی بنگلادش می شود و چادرش را در موقعیتی مناسب برپا می کند که ناگهان یک مرد بنگلادشی از خانه اش بیرون می آید و نام را می پرسد: «من نام شهر و مکانی را که می خواستم در آنجا چادر بزنم را به دوست هندی ام گفته بودم.
او هم گشفته بود و شماره فردی را در نزدیکی محلی که من قرار بود در آنجا چادر بزنم پیدا کرده بود. به همین دلیل درست وقتی که من تازه در حال چادر زدن بودم، ناگهان مردی اسمم را صدا زد و گفت که پشت خط تلفن خانه اش، کسی مشخصات من را به او داده است. به داخل خانه رفتم و با تلفن شروع به صحبت کردم که متوجه شدم همان دوست هندی ام است. او همچنان گریه می کرد و می گفت که برگردم چون مادرش خواب بدی دیده و نگرانم است.»
البته نگرانی زن هندی چندان هم اشتباه نبود: «همان شب دو پلیس به سراغم آمدند و گفتند که باید به کلانتری محل شان بروم. وقتی پرسیدم چرا، گفتند دو جوان تبهکار در اطراف چادرم پرسه می زده اند و پلیس زمانی آنها را دستگیر کرده که آنها قصد حمله به چادرم را داشته اند. در آن زمان یاد حرف دوست هندی ام افتادم و تعجب کردم.»
او در آذر ماه 87 در بنگلادش وضعیت سیگنال 7- هشدار خطر مرگ – را هم تجربه کرده است: «یک روز سونامی آمده بود و دولت بنگلادش وضعیت سیگنال 7 را اعلام کرده بود، آنقدر آب و هوا بد بود که هر لحظه احتمال داشت جانم را از دست بدهم. به اداره پلیس رفتم و آنها یک اتاق را برایم خالی کردند و من آنجا چادر زدم.»
در مالزی دزدها همه چیزم را بردند
بعد از بنگلادش، مریم خانم راهی تایلند می شود. او از تایلند فقط خنده های مردم مهربانش را به خاطر دارد: «در تایلند اتفاق خاصی نیفتاد به جز دیدن طبیعت بکر این کشور و صحبت با مردم.»
او به سرعت رکاب زد تا به مالزی برود، شنیده بود که مالزی فرهنگ و مردم خاصی دارد و سفر به آنجا می تواند ماجراجویانه تر از همه جا باشد: «در تایلند که بودم مردم می پرسیدند که مقصد بعدی ام کجاست و وقتی می گفتم مالزی، توصیه می کردند که وقتی به این کشور رسیدم بیشتر حواسم را جمع کنم چون ممکن است اموالم را بدزدند. قرار بر این بود که حدود 2 ماه در مالزی بمانم. کلی مراقب وسایل و اموالم بودم اما بلایی که نباید، سرم آمد.
یک روز که در حال رکاب زدن بودم 2 دزد به من حمله کردند و همه وسایلم را دزدیدند به جز دوچرخه ام. فکر کنم دلشان برایم سوخت و با خودشان گفتند که بگذاریم دوچرخه ای داشته باشد تا به خانه اش برگردد. دوربین، فیلم ها و پول هایم را، از همه بدتر این بود که من 2 ماهی می شد که با خانواده ام تماس نداشتم و با شوق و ذوق یک کارت تلفن خریده بودم تا بتوانم صدای اعضای خانواده ام را بشنوم که آن را هم دزدیدند.»
در مالزی، ویزای خانم مارکوپولو تمام می شود و پس اندازش هم ته می کشد، به همین دلیل به کشورمان برمی گردد اما در ایران نیز شروع می کند به گشت و گذار: «سفر و چادر زدن سبک زندگی ام شده بود. دیگر اذیت می شدم اگر در خانه بمانم و بخواهم مانند سال های پیش زندگی کنم. به همین خاطر در سه ماهی که ایران بودم شروع کردم به رکاب زدن. از قشم تا هرمزگان و سال 90 دوباره کوله بارم را بستم و راهی اروپا شدم.»
سفر به دور اروپا
او می خواست سفرش را دوباره شروع کند، سفری به دور اروپا؛ برای همین یک دوچرخه تازه تهیه کرد. یک دوچرخه «ویوا» که تا امروز آن دوچرخه را دارد.»
او رکاب زدن دور اروپا را از ترکیه شروع کرد: «شهر استانبول مبدأ رکاب زدن من با هدف دور اروپا بود. 2 هفته در ترکیه رکاب زدم و بعد به یونان رفتم. در این دو کشور مشکل یا اتفاق خاصی برایم رخ نداد. بعد از آن به لهستان رفتم. باران شدید این کشور کمی آزارم داد چون نمی توانستم به خوبی رکاب بزنم.»
او می گوید در کشور آلمان و فرانسه نیز همین مسئله تکرار شد و بارش شدید باران، زمان زیادی را از او می گرفت: «وقت هایی که باران شدید بود، مجبور می شدم چادر بزنم و دیگر ادامه ندهم.»
او می گوید سفر به دور اروپا برایش هزینه سنگین تری نسبت به سفر به دور آسیا داشته است: «هزینه ها در اروپا بالاتر است و باید طوری مدیریت می کردم تا هزینه هایم را کاهش بدهم. برای مثال بیشتر خودم در چادر آشپزی می کردم و هفته ای یک بار هم می رفتم و لباس هایم را در مغازه های خشکشویی که لباسشویی های بزرگی داشتند می شستم. اینطوری هزینه هایم کمتر می شد. در ایتالیا هم من با گرانی کمی مشکل داشتم اما زمانی که می دیدم مردم از شعار صلح استقبال می کنند و تا مرا می بینند، برایم دست تکان می دهند خیلی روحیه می گرفتم.»
مصائب دوچرخه سواری
او می گوید دوچرخه سواری در جاده، خطرات خاص خودش را هم دارد. برای مثال ممکن است سگ های هار دنبالتان کنند: «یکی از خطراتی که دوچرخه سوارها را در جاده تهدید می کند وجود سگ های رها شده است که وقتی وسیله نقلیه ای را می بینند دنبالش می دوند. این اتفاق برای اولین بار در کشور تایلند برای من رخ داد. بعدازظهر بود و من در حال رکاب زدن، ناگهان از دور صدای پارس چند سگ توجهم را جلب کرد. با خودم گفتم با آنها مهربان برخورد می کنم و خب آنها هم با من کاری ندارند اما آنها هر لحظه به من نزدیک و نزدیکتر می شدند.
لبخندهای من هم اثری نداشت. دیگر نزدیک پاهایم می دویدند. سرعتم را بیشتر کردم و سریع تر رکاب زدم اما آنها هم سریع تر می دویدند تا اینکه از دور دیدم فردی به سمت من می دود. کمی دلهره ام فروکش کرد اما سگ ها دست بردار نبودند. ناگهان یکی از آنها به سمت کفشم حمله ور شد و من هم ناخودآگاه با کمک از پاهایم سعی کردم سگ های مزاحم را از خودم دور کنم اما چشم تان روز بد نبیند، سگ هم در حقم نامردی نکرد و پایم را گاز گرفت و باعث شد کنترل دوچرخه را از دست بدهم و به زمین بیفتم. دست و پاهایم می لرزید.
خدا را شکر چند نفر به دادم رسیدند و از این ماجرا جان سالم به در بردم. البته بعدا فهمیدم در چنین موقعیتی باید جای تندتر رکاب زدن، ایستاد و به هر شکلی که هست سگ ها را دور کرد که یکی از مفیدترین کارها در این زمینه، حرکت دادن پا به صورت تهاجمی به سمت آنها و فریاد زدن با خشم است. زمانی که آنها بترسند راهشان را کج کرده و فرار می کنند.»
من و خانم مادریدی
مریم کرمدوست درباره نحوه برخورد مردم کشورهای دیگر با یک زن جوان محجبه در حال رکاب زدن می گوید: «تبلیغاتی که علیه ایران در رسانه های دنیا شده، گاهی باعث می شد مردم عادی سوال های عجیب و غریب از من بپرسند. برای مثال یک روز در مادرید اسپانیا خانمی از من پرسید تو خانواده سطح بالایی داری؟» پرسیدم چرا این سوال را می پرسید؟ جواب خاصی نداشت، گفتم من یک خانواده متوسط و معمولی دارم و بعد دوباره به او گفتم چرا این سوال را می پرسی؟
گفت شنیده ام خانم های ایرانی خیلی محدود هستند، می خواستم ببینم چطور خانواده تو اجازه این کار را به تو داده اند که در کشورهای آسیایی و اروپایی رکاب بزنی؟ چطور یک زن ایرانی می تواند با دوچرخه سفر کند؟ من هم شروع کردم به توضیح درباره خبرهای کذبی که در رسانه ها اعلام می شود و او پس از چند دقیقه گفتگو کاملا قانع شد که من هم می توانم با حجاب در مادرید رکاب بزنم و خانواده ام هم از من حمایت می کنند.»
مریم کرمدوست بعد از روزها و ماه ها رکاب زدن در کشورهای مختلف با کوله پشتی پر از خاطرات هیجان انگیز به ایران برمی گردد. او بالاخره بعد از کلی مشقت و سختی موفق شده بود به مقصدش برسد و دور آسیا و اروپا را با دوچرخه اش رکاب بزند. این خانم ماجراجو می گوید به زودی شاهد یک کار خارق العاده دیگر از او خواهیم بود.
منبع: مجله همشهری/انتهای متن/