بی بی سادات …
باید صدای جارو روی زمین رو بشنوی و برگردی و ببینی ش که تا زمین خم شده و داره کناره های سنگ قبر رو تمیز می کنه… باید
شهلا پارسایی/
به دست های چروکیده ش نگاه کنی تا برق نگین انگشترِ فیروزه تو رو بگیره و صداش کنی : مادر جان ” …
باید کنارش بشینی تا حرف بزنه … بگه که مردش رفته و بعد نوبت دخترش رسیده وخیلی زود تنهایش گذاشتن…
که باید هر روز بیاید و به هوای تمیز کردن سنگ قبر دخترش همه جا را جارو کنه تا مرز آرامش … که آروم بشه برای شب های تنهایی …
باید با دلش راه بیای و دست ش رو بگیری و بگی چه انگشتر قشنگی! چه فیروزه ی قشنگی داره … تا برات بگه :
چشم انتظار نوه بیست ساله ام هستم…
باید خوشحال بشی و بگی : به به بی بی سادات ! چه خوب که نوه داری… پس تنها نیستی …
سرش رو برگردونه سمت در ورودی قبرستون و آهسته بگه :
سال پیش رفت دریا… با دایی ش رفت تا ماهی بگیره اما قایق ش برگشت و خودش نه!!
حتما طاقتش تموم شده بود که ادامه نداد …حتما کمرش برای همین خیلی خم شده بود که برای بلند شدن از شاخه کوچک درخت کمک گرفت…
باید سرت رو می بردی نزدیک تر تا بهتر بشنوی:
باید برم … باید برم فکر ناهار باشم… شاید بیادو گرسنه باشه …
باید تمام دور شدنش رو نگاه کنی و از خودت بپرسی :
آیا کسی که توی دریا گم می شه ، مگه برمی گرده مادر جان!؟
/انتهای متن/