تا که آن تابش پاک، دل دیوار مرا گرم کند
به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست
بستی از روی محبت بزنم،
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند، آبرویش نرود
رخ آیینه به آهی شویم، تا که من را بنشاند در خویش
من در آینه خواهم خندید،
خاطر آینه از اخم به تنگ آمده است
یاد من باشد از فردا صبح، جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت
خانه دل بتکانم از غم
و به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم دیگر، تاری گرد کدورت از دل
مشت را باز کنم تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش، دست در دست زمان بگذارم
…
فریدون مُشیری/انتهای متن/