لیلا قربانی
صدای خانم یکتا بود که از پشت گوشی تلفن میآمد. پری نمیدانست چه جوابی بدهد. امیر را به خاطر نداشتن شناسنامه مهد کودک ثبتنام نمیکردند. یکتا زن پولداری بود و لباسهای شیک و گرانقیمت میپوشید. موقع ثبتنام بچهی خواهرش در مهد، پری را دیده بود که گریه و التماس میکند که تو را به خدا و پیغمبر و قرآن محمد امیر را ثبت نام کنند که بتواند درس بخواند. شصتش خبردار شده بود که چه شده است که پری به این حال و روز گرفتارآمده. حالا بند کرده بود که إلا و بلا من میتوانم امیر را به فرزندی قبول کنم و تمام تلاشم را میکنم که آب در دل بچهات تکان نخورد و بهترین مدرسه غیرانتفاعی و دانشگاه و خارج و فلان وبیسار تحصیل کند، پول شوهرم از پارو بالا میرود …
نمیدونم خانم یکتا! امیر تنها کسیه که تو دنیا دارم!
میدونم قربون شکل ماهت برم، توام شرایط امیر رو درک کن. بچه اگه درس نخونه فردا میخواد چه طوری تو جامعه…
همین جا بود که گوشی از دست پری زمین افتاد و روی زمین نشست و های های شروع کرد به گریه کردن و نفرین خودش. پدر امیر را میشناخت. بعد از مرگ شوهرش که کار پیدا نمیکرد و جایی نداشت که برگردد و خانوادهی شوهرش قبول نمیکردند زن جوان را در خانه نگه دارند، آقای رحیمی زیر پایش نشسته بود و پری بی نوا بی خبر از همه جا زن صیغهایاش شده بود و بعد از بارداری، رحیمی زده بود زیر بار مسئولیت پدریاش و گفته بود اگر خانوادهاش بفهمند آبرویش میرود و تمام مال و منال و موقعیتاش را از دست میدهد. پری هم آدم برو بیای دادگاهها نبود. از آن روز هم رحیمی که اوضاع را پس دیده بود، با اینکه قبل از صیغهشدن گفته بود اگر کار خوبی سراغ داشتم حتما خودم کمکت میکردم، آدرس جایی را داده بود و پری با کلفتی در خانهی اعیان و بزرگان روزگارش را گذرانده بود. واکسنهای امیر را هم خدا بیامرز پرستار درمانگاه محلشان که دلش به حال پری و بچه سوخته بود، زده بود. امیر بیچاره نه بچگی کرده بود، نه برای اینکه وارد این اجتماع شود، هویت داشت. پسر تپل مپل خوشگلی بود که آدم دوست داشت لپهایش را بکشد. مودب و مهربان بود و عاشق بازی با بچهها. خدا نمیآورد روزی را که مادر یکی از آنها هوس میکرد امیر را به اسم حرامزاده صدا کند، روزگار پری سیاه میشد که مامان پری حرامزاده یعنی چه! خانم یکتا حق داشت دلش برای چنین پسری ضعف برود. همسرش دو سه باری به خاطر ورشکستگی و چک برگشتی دادگاهی شده بود و به خاطر همین نمیتوانستند مستقیم از پرورشگاه بچه بیاورند.
چادرش را سر کرد. نسبت به شش سال پیش پیر شده بود. دستهایش پر از چین و چروک سالهای کار بود. آدرس رحیمی را به زحمت پیدا کرد. حالا دیگر روی آن پولهایی که قبلا داشت یک کوه دیگر پر شده بود و برجنشین بود. پری که داخل شد، خانمهای جوان و آرایش کردهای را پشت میزها دید که سرگرم رسیدگی به کار ارباب رجوع بودند و حواسشان نبود. یکی از آنها پری را دید که با لباسهای نه چندان تازه با ظاهری آفتاب سوخته وسط دفتر ایستاده و هاج و واج نگاه میکرد. جلو آمد و دلیل حضورش را مودبانه پرسید.
با رحیمی کار دارم خانم، آقای رحیمی. آدرس این جا را بهم دادن. این جاست؟ من اسمم پریه، بگین یادشون میاد!
زن خواست که روی صندلی منتظر بماند و رفت و چند لحظه بعد برگشت. پری را راهنمایی کرد به اتاق مدیریت. رحیمی با دیدن پری کمی جا خورد اما زود خودش را جمع کرد و شروع کرد به احوالپرسی و کجایی و چه میکنی! پری که حوصلهی رودهدرازیهای رحیمی را نداشت گفت:
پسرت الان شش سالشه، میخواد بره مثه بچههای مردم درس بخونه، بابا جهنم، شناسنامه میخوان آقای رحیمی، موندم چکار کنم! دستم که جایی بند نیست، کسی رو هم ندارم کمکم کنه!
رحیمی ابروهایش را بالا برد و و با انگشت صفحهی بزرگ گوشی همراهش را لمس کرد.
میخوای من چکار کنم، من که ثبت احوال نیستم شناسنامه بدم، دستمم به جایی بند نیست کمکت کنم!
یه زن و مرد پولداری گفتن بچهات رو بده به ما پری، تنها میمونی جهنم، اما اون سروسامون میگیره میره درس میخونه، خارجم میفرستمش، آقای رحیمی دستم به دامنت، دستخط میدم که هیچی نمیخوام، امیرم نمیخوام، فقط بیای بگی من زنت بودم این بچهات، به امیرم شناسنامه بدن تموم.همهی پساندازمم میدم بهت!
رحیمی ترش کرد. مثل میرغضبی که آمادهی سر بریدن باشد، گوشی را برداشت.
الهام جان، بیا این حاج خانوم از بستگان ماست راهنماییش کن تا بیرون!
پری نتوانست چیزی بگوید.
من صیغهات کردم، به من چه میخواستی بچهدار نشی زن حسابی، الانم بعد از چند سال پیدات شده هوا برت داشته که چی، میخوای آبروی منو ببری!
پری صبر نکرد تا الهام جان بیاید و ناراحت اما محکم از روی صندلی بلند شد. تا امروز در خانهی این و آن اشراف و اعیان کلفتی نکرده بود که حالا بچهاش محتاج نامردی مثل رحیمی که پدرش بود شود، یک راست از در دفتر بیرون رفت. همان خانم مودب وارد دفتر شد.
رفتش که!
آره عزیزم ولش کن از این فک و فامیلای بیپول آویزون بود!
دختر هم شانهای بالا انداخت و لبخند عاشقانهای تحویل رحیمی داد و روی صندلی، جای پری نشست.
پری نوبتش با سمیه پیرزن همکارش افتاده بود. با هم، خانهی بزرگی را در بالای شهر نظافت میکردند. کار شرکت خدماتی بهتر بود. بغض داشت و سمیه زود فهمید که پری مثل هر روز سرحال نیست. وقتی پری قصهی زندگیاش را گفت، پیرزن اشک از چشمانش سرازیرشد. بعد از تمام کردن کار، پیرزن آرام پری را صدا کرد و پیشنهادی به پری داد. خواست پری با پسرش که بر اثر تصادف زمینگیر شده بود و قدرت تکلم نداشت ازدواج کند تا هم بعد از مرگ سمیه، پسر پرستاری داشته باشد و هم امیر پدر پیدا کند و شناسنامه بگیرد.
پری مانده بود، هاج و واج که چه کاری درست است. یاد مرگ همسر اولش افتاد، چه قدر مهربان بود، آدمهای خوب زود میروند. انگار خدا طاقت دوری بندهی خوبش را ندارد. دلش تالاپ تولوپ صدا میکرد. مشوش بود، نکند باز اشتباه چند سال پیشش را تکرار کند. خانم یکتا را بپذیرد یا ازدواج با پسر فلج پیرزن را!
از سمیه جدا شد. آرام زیر لب رحیمی و خودش را نفرین میکرد. از خودش می پرسید چه کنم با بچه بی شناسنامه!