مجموعه داستان دختر آفتاب
یکی بود، یکی نبود، زیر این طاق کبود، جایی که خدا تو ظلمت آسمان، ستارهها را مثل ریسههای عروسی نشانمان میداد که نکند دل کوچکمان از غصهی سیاهی بلرزد، یکی از دخترهای آفتاب که اسمش ستاره بود
ستاره
نویسنده: لیلا قربانی
یکی بود یکی نبود، این حرف اول همهی قصههاییست که تا حالا از مادربزرگها و پدربزرگها یا صدای قشنگ و دلنشین گویندههای رادیو یا تلویزیون یا هر وسیلهی صوتی شنیدیم.
این جمله را خیلی دوست دارم. یکی بود یکی نبود، حالا اول تمام داستانهایی میشه که میخوام از نگاه دخترآفتاب برای شما بهدختیها بنویسم. داستانی که دوست دارم ازش لذت ببرید، گوشهایتان رو نوازش بدهد و حالتان را از چیزی که الان هست بهتر بکند. دختر آفتاب یعنی من، تو، شما و هر جنس مونثی که این داستان را میخواند.
یکی بود، یکی نبود، زیر این طاق کبود، جایی که خدا تو ظلمت آسمان، ستارهها را مثل ریسههای عروسی نشانمان میداد که نکند دل کوچکمان از غصهی سیاهی بلرزد، یکی از دخترهای آفتاب که اسمش ستاره بود و الان 35 سالش میشد و نزدیک 15 سال بود که با شوهرش احمد، عهد و پیمان ابدی بسته بودند که تا آخر عمر کنار هم بمانند و هیچوقت همدیگر رو ترک نکنند، تنها با چشمهای سرخشده از فرط اشک و آه توی ایوان کوچک به پشتی تکیه کرده بود. چشمش گاهی به ستارهها بود و میخواست ستاره بخت خودش را پیدا کند و بپرسد چرا؟ و گاهی هم به صفحهی گوشی که شاید احمد وقت کند و حداقل جواب دهد این وقت شب کجاست. خبری نبود. دلش به قول قدیمیها مثل سیر و سرکه میجوشید. «یعنی کجا مانده، تصادف کرده، چرا خبر نداده، نکند بلایی سرش آمده باشد. خدای من…» تمام این حرفها را از سرشب هزار بار در ذهنش تکرار کرده بود و گویا خیال هم نداشت که از فکر و خیال دست بردارد. نزدیکیهای سه بود که سرو کلهی احمد پیدا شد. آرام کلید را داخل قفل انداخت که سرو صدایش ستاره را از خواب بیدار نکند. اما مگر خواب به چشمان ستاره رفته بود که حالا بخواهد از خواب بپرد. احمد با دیدن ستاره پشت در شوکه شد. ستاره سر تا پای احمد را برانداز کرد و وقتی مطمئن شد که شوهرش سالم است، لبخندی زد و گفت: «بمیرم تا این وقت شب کار میکردی؟ شام خوردی؟» احمد مات نگاهش میکرد. شاید توقع دعوا و جرو بحث داشت تا این نگاههای عاشقانه و محبتآمیز. آخر احمد مدتی بود که دیر میآمد و کمتر با ستاره همصحبت میشد. اما امروز از همهی روزها دیرتر کرده بود. ستاره دوباره خندید و ادامه داد که «معلومه که نخوردی، منم نصفه شبی چه چیزی میپرسم. الان تا دست و صورتت رو بشوری شامو کشیدم!» لحظهای خیره به چشمان ستاره ماند. نگاهش با چشمهای اشک آلود و از گریه سرخ شده او افتاد. دیگر نتوانست نگاهش کند. چشمانش را دزدید. ستاره هم منتظر نماند تا احمد سرش را بیشتر پایین نگه دارد و رفت.
تمام وقت منتظرش مانده بود تا شام را با هم بخورند. از همان روز اول ازدواج بدون احمد شام نخورده بود. حتی موقع دنیا آمدن زهرا و محمد هم شام از گلویش پایین نرفته بود. احمد برخلاف ستاره گرسنه نبود و به زور لقمه را فرو میبرد. اما باز هم سعی میکرد چشمانش را از ستاره بدزدد. ستاره هم مدام صحبت میکرد که بهتر است از فردا زودتر بیاید. چون راضی نیست که این همه اضافهکاری بکند و سلامتیاش به خطر بیفتد.
صبح زود محمد و زهرا را تا مدرسه رساند. کار هر روزش بود. بعد به پارک کنار مدرسه رفت و مثل هر روز با مریم که همسن خودش بود، لحظاتی در فضای سرسبز پارک گپ زد. بغض کرده بود. میگفت که احمد نگاهش را میدزد. شاید بو برده باشد که ستاره ماجرا را میداند. مریم هم اصرار میکرد که: «برو پدرش را در بیار و کسی را که پاش را کج گذاشته تو زندگیت ادب کن. تو دیگه چه جور بشری هستی! » ستاره هم میماند و همان لحظه به سمت مدرسهی بچهها و بعد به حلقهی داخل انگشتش نگاه میکرد. تمام راه تکرار میکرد که: «من پیمان وفاداری بستم. نباید پا پس بکشم. این زندگی منه! احمد منه. باید نجاتش بدم. به خاطر خودم، به خاطر بچهها، به خاطر احمد! نباید اوقات تلخی کنم. با اون زن که نمیشه حرف زد، معلومه نمیشه حرف زد.» هر روز همین حرفها را تکرار میکرد. تنها چیزی که ستاره هر روز تکرارش نمیکرد، اوضاع زندگی بود. هر روز شور و حال جدیدی به خانه میداد. بچهها ذوق می کردند. فضای خانه هر روز بیشتر آکنده از مهر و محبت میشد، اما قلب ستاره پر بود از آشوب و ترس و دلهره. شاید میترسید از مهربانیاش سودی نبرد. شاید کارش جواب ندهد و نتواند زندگیاش را به روال قبل برگرداند. اگر دادو بیداد کند و شکایت به دادگاه می برد چه میشد. اگر هر کدام بروند پی زندگی خودشان، پس تکلیف زهرا و محمد چه میشد. هر روز باید شاهد درگیری بودند. اعصابی برایشان نمیماند و به هیچ کدام از آرزوهای شان نمی رسند. زهرا میخواست مهندش شود و یک برج بزرگ برای شهر بسازد که در دنیا تک باشد، محمد هم مثل تمام پسربچهها آرزو داشت خلبان شود. آرزوهای کودکیشان را چه میکرد. نه، نباید میگذاشت آب در دل بچهها تکان بخورد. احمد را باید برمیگرداند. به زندگی، به فضای شاد خانه! شاید محبت تاثیر میگذاشت. مگر شاعر نگفته بود که از محبت خارها گل میشود؟ شاید. اما اگر بود تا الان کار ساز شده بود. ستاره میخواست به سیم آخر بزند. دیگر قدرت نداشت. تا کی باید بار این مسئولیت را به دوش میگرفت. شاید مریم راست میگفت. او زیادی مهربان بود. تصمیمش را گرفت. باید میگفت تا فکر نکند ستاره نمیفهمد. باید میگفت تا این از خودگذشتگی به پای نفهمبودنش نوشته نشود. باید میگفت تا ترک قلبش بیشتر از این او را از پا در نمیآورد. میخواست وفاداری و محبتش را داد بزند. سکوت سنگین مرگآورش را در برابر بیوفایی کسی که پیمان ابدیاش را شکسته بود، بشکند. ستاره هم آدم بود. حق هم داشت.
ستاره از سر شب برای بچهها قصه میگفت تا زودتر بخوابند. نمیخواست شاهد جر و بحث احتمالی پدر و مادرشان باشند. برای اولینبار منتظر نماند تا احمد بیاید و شامش را خورد. حس میکرد دارد سبکتر میشود. آن شب احمد برخلاف شبهای این چند مدت زودتر آمد. داخل دستش میوه و وسایل و خرت و پرت برای بچهها بود. نگاهش میخندید. ستاره لبخند همیشگیاش روی لبهایش پژمرده بود. احمد را تحویل نمیگرفت. میخواست تلافی کند. اما این بار احمد بود که لبخند میزد. باز هم گاهی نگاهش را میدزدید. خرت و پرتها را با خود تا آشپزخانه برد. ستاره را صدا کرد و گفت میخواهد با او شام بخورد. ستاره ماند. خواست بگوید منتظر نمانده اما لبخند احمد او را منصرف کرد. احمد دستهای ستاره را گرفت و روی زمین کنار خود نشاند. ستاره چشمش به آشپزخانه ماند. احمد چشمهایش پر از اشک بود. باور نمیکرد. انگار جواب این همه مدت مهربانی و محبت را گرفته بود. حرف شاعر درست از آب در آمده بود. احمد اعتراف کرد. هیچکس نمیتوانست در زندگی جای ستاره باشد. او از اینکه ستاره میدانست و به روی خودش نیاورده بود شرمنده بود. ستاره مانده بود چه بگوید. ببخشد یا فراموش کند. ستاره دختر آفتاب بود. تابش محبت قلب او دل هر سنگی را آب میکرد. مهربانی کرد و بخشید. اما چشمهایش مثل باران بهاری میبارید.