بزرگداشت پرستار با همایش و جشن و سمینار میسر نمی شود
کسی که وقت سحر سخت کوش و بیدار است
فرشته ایست که نام خوشش پرستار است
بمناسبت روز پرستاراین بار میهمان دل نوشته های پرستاری شده ایم تا مسئولین بدانند که پرستاران جامعه ما خسته اند و نای ماندن ندارند و نه تاب رفتن .
من پرستارم
درک می کنم که حرفه ام سخت است.
درک می کنم که بیماری و درد می کشی. درک می کنم که همراهانت نگران هستند و عصبی.
درک می کنم که او پزشک است و تشخیص می دهد، order می دهد و من مجری ام.
درک می کنم که بیمارستان بودجه اش کم است.
درک می کنم که مسئولین دفتری که به نامم زده اند، باید به هزار نفر جواب پس دهند.
درک می کنم که رئیس بیمارستان مرا نشناسد، چون من فقط قطعه ای هستم از پازل خواسته های او.
درک می کنم که فلان نیست و با بهمان باید بسازیم وگاهی با کمبود امکانات روبرو می شویم.
من گاهی پاهای خسته ام را برای پیدا کردن یک گاز کوچک باید در تمام اتاق های بخشم بکشانم.
شیفت هایی هست که نه تو می بینی و نه مسئولین، شیفت هایی هست که فقط 5 دقیقه آرزو می کنم بتوانم بنشینم تا لحظه ای برای رفع تشنگی 8 ساعته ام آب بنوشم.
من آن فرشته ای که تو فکر می کنی باید باشم، نیستم. من هم مانند تو انسانم با نیازها و خواسته های معقول بشری. خسته می شوم- بی انگیزه و گوشت تلخ می شوم. نه یک بار نه دو بار که صد بار میشنوم که تو می گویی اکثر پرستاران بد اخلاق و نچسبند.
درک می کنم که بخش های جدید ساخته می شوند و من موظفم که اضافه کاری اجباری بیایم، چون که مثل همیشه نیرو ندارند. چرا؟!!
نمی دانم … تعداد فارغ التحصیلان رشته ام بسیار است و هنگام استخدام ملخ همه را خورده !!
شاید هم می دانم و خود را به نادانی زده ام. می دانم که دانایی به استخوان های خسته ام بیشتر فشار می آورد.
خوب گوش کن. در سن جوانی، قرنیه ی چشم هایی که در اثر شب کاری های اجباری خشک شده اند، دیگر توان نظاره ی واقعیت را ندارند. خواستم که کور شوم.
اما می گویم تا مردم سرزمینم بدانند نه برای دلسوزی که آن وظیفه ماست، بلکه برای لحظه ای تفکر که یک لحظه تفکر از ساعت ها عبادت مقدس تر است.
آیا می دانی تمام تعطیلات آخر هفته ای که تو به گردش می روی، من به اجبار شیفت هستم بارها و بارها لحظه ی سال تحویل و مسافرت با خانواده را از دست دادم، نه بخاطر تو بلکه چون پرستارم. من اگر نباشم بیمار تو در اثر عدم مراقبت می میرد… و ظاهراٌ من کلید گمشده چرخه ی درمانم که به هیچ قفلی نمی خورم.
فراموش نمی کنم تحکم پزشکی که خودش را بالاتر از من می دید، آن هم به واسطه ی عرف کاذب جامعه ای که او را بزرگ کرد و فراموش کرده بود که من هم تحصیل کردم، درس خواندم. زحمت کشیدم و مهارت کسب کردم . آنقدر مرا در ابراز وجود سرکوب کردند که حتی انگیزه ای برای به روز کردن سوادم ندارم. سوادی که روزی سرلوحه خدمتگزاری ام می دانستم.
من هنوز هم خدمتگزار جامعه ی خود هستم. آمده ام تا آگاهت کنم من به حقوقم برسم و تو نیز به حقوقت بی نقص خواهی رسید. آن وقت می توانی فرشته خطابم کنی، چون ذات من این است، اگر نبود که پرستار نبودم.
خیلی طول نکشید تا بفهمم که اینجا سازمانیست که پزشکش می خواهد من فقط آمپولم را بزنم تا فرمانروایی کند. سالهاست می خواهم ثابت کنم ما همه یک تیمیم، تیم قدرتمند پزشک و پرستار کنار هم و با هم برای پیشبرد سلامت بیمار.. اما آنچه نگرش سازمان من است، آنقدر بلند است که آنچه را که دیکته می کنند،نمی شنوم. اینجا کسانی فرمانروایی می کنند که فریاد می زنند ما رئیسیم و تو گاهی حتی مجری هم نیستی. حقوق و درآمد من مطابق زحماتم نیست و تفاوت طبقاتی زیادی بین کارانه من و یک پزشک است. درآمدم کم است و انگیزه ام کمتر، هر روز کمتر از دیروز.
تنها پاسخی که می شنوم این است: اجرت با خدا – عوض آن در آن دنیا خوشبختید، دریغ از اینکه آنکس که دنیایش را نسازد آخرتش را باخته.
من آن فرشته ای که تو فکر می کنی باید باشم، نیستم. من هم مانند تو انسانم با نیازها و خواسته های معقول بشری. خسته می شوم- بی انگیزه و گوشت تلخ می شوم. نه یک بار نه دو بار که صد بار میشنوم که تو می گویی اکثر پرستاران بد اخلاق و نچسبند.
سوپروایزرهایم به استراحت های قاچاقی من از فرط خستگی، به قطره های کم یا زیاد رفته سرم بیمارم،به دفاع های کوچکم در برابر GP های مغروری که سیستم بارشان آورده گیر می دهند. همه را با یک فعل جمع نمی بندم، اما یادم نمی رود موأخذه اتندینگی که به واسطه مقامش مرا علیرغم کاور کردن 3 بیمار پرکارآی سی یو، بی مسئولیت خواند.
کارهایی را انجام می دهم که جزء شرح وظایفم نیست، اما بخاطر انجام ندادنش از کارانه ام کم می شود.
در بخشی کار می کنم که هیچ کدام از پرسنلش دوست ندارند پرستار باشند. پرس و جو کردم بخش های مجاور هم آسمان همین رنگ است.
من عادت کردم به بدبختی هایی که عده ای قلیل بر سر قشرم آوردند. جایی که کار می کردم بخاطر دو روز مرخصی ام که حقم بود شیفت های فشرده دادم، چون پرسنل کم بود و هست مثل همیشه و پاسخ رئیس بیمارستان این بود: من درک نمی کنم فلانی، ما نیرو کم داریم و تو باید بیایی. اینجا فقط به بخش هااضافه می شود،نیرو نیست، من خسته ام و بیمار تو گرسنه.
اینجا من برای خون گرفتن از بیمارم قبل از اقدام مغزم را آف می کنم تا نترسم از اتفاقی که ممکن است مرا تا ابد محکوم کند به بیماری لاعلاج، وقتی از هر 10 تخت بخش ما 8 تخت آن بیمارانش معتادند و اگر من نیدلینگ شوم و ناقل ویروس ایدز یا هپاتیت، خودم باید هزینه های درمان و داروهای گران آن را بدهم، چون سازمانم فقط مسئول است که پیگیری کند من شیفت های اجباری ام را بیایم، حتی اگر در تب بسوزم یا رنگم زرد شده باشد، چون راه می روم سیکلیو ندارم.
بیمارستان با کمبود نیرو مواجه است و من پرستارم. یادم دادند درک کنم و درک نشوم. من هنوز هم خدمتگزار جامعه ی خود هستم. آمده ام تا آگاهت کنم من به حقوقم برسم و تو نیز به حقوقت بی نقص خواهی رسید.آن وقت می توانی فرشته خطابم کنی، چون ذات من این است، اگر نبود که پرستار نبودم.