همراه اول و رونمایی آسیبها
می دانید، شما هیچوقت طعم تنهایی را نخواهید چشید ،چون همراه اول ، اول ، اول با شماست و خب ، ما هم وقت زیادی داریم برای اینکه ،نزدیکترین دوستمان را (یعنی همان همراه اول )را تنها نگذاریم ،البته اگر ،به قبض آخر ماه آن فکر نکنیم و یا به راستی هیچ کار و مشکلی نداشته باشیم . و اما در مورد رونمایی این دوست همدم و خاطرات و شنیده های زیادی از تلخ و شیرینی که برای ما بوجود می آورد.
سرویس ما وزندگی به دخت/
اول از خودم بگویم که به تازگی خیلی ترسو شده ام ،بخصوص از رانندگی ، حالا برای اینکه خود را یک جورایی توجیه کنم و زیاد بهم برنخورد ، با خودم می گویم، خیلی هم بد نیست ،صف بنزین نداری ،هر لحظه نمی گی که کجا پارک کنم ،آخ امروز زوجه یا فرد ، و از همه مهم تر در آلودگی هوا نقشی نداری و ترافیک هم ایجاد نمی کنی… حالا یا راست می گم یا خودم را راضی نگاه می دارم .و اما اصل ماجرا :
چند روز پیش برای رفتن به سرکارم سوار ون شده بودم . خوب بعد از انتظار نه چندان زیاد بالاخره ون پر شد و آقای راننده چای بدست سر جای مخصوص خود نشست و حرکت کرد،حالا شما فکر کنید من ترسو و راننده چای بدست !
صدای گاز وحرکت ماشین ! خوشبختانه راننده شنگول بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و چای می خورد و در بزرگراه به سرعت رانندگی می کرد. البته تکلیف من هم که مشخص بود، نگرانی و دعا خواندن ومرتب به بزرگراه نگاه کردن ! در این گیر و دار صدای زنگ همراه اول از پشت سرم به گوش رسید و به دنبال آن مکالمه بلندی که مسافران ون را بی نصیب نمی گذاشت و اما مکالمه که شما چه می خواستی و چه نمی خواستی، مجبور به شنیدن و تحمل آن بودی :
– سلام ، حال شما هم خوبه ؟
– …
– نه، من توی ترافیک بدی گیر کردم(از قضا آن روز بزرگراه دراثر معجزه ای خلوت و روان بود و راننده به سرعت از چپ به راست سبقت می گرفت)
– …
– خب شما میگی چکار کنم، تقصیر من نیست ، شما که خودتان می دانید، بزرگراه قفله،خیلی سعی کردم به موقع برسم، ولی نشد.(با لحنی می شه گفت طلبکار)
– …
– فکر می کنم تا بیست دقیقه دیگر آنجا باشم، خدا حافظ .(ترافیک قفل و بیست دقیقه بعد؟ )
مکالمات این شهروندعزیز، با افراد گوناگون و حرفهای مختلف غیرواقع- تا آنجایی که ما دستگیرمان می شد- تقریبا تا آخر مسیر، همراه اول همه مسافران ون بود.
به خود گفتم : قدیم تر ها ،اگه ماها می خواستیم دروغی هم به اصطلاح خودمان مصلحتی بگوییم ، یا بهانه ای بیاوریم که ما را از مسأله ای که فعلا بوجود آمده، رها کند ، آن دروغ و بهانه را یواشکی و آهسته می گفتیم، همه اش هم ترس داشتیم که دیگران متوجه شوند. یه جورایی خود مان می دانستیم کار خوبی نمی کنیم. در دلمان هم به خدا می گفتیم: “قربانت خدا جان، ببخش ،آخه خودت می دانی که دیگر چاره ای نبود.”
اما حالا در جامعه ما چه اتفاقی افتاده که مانند یک امر بسیار طبیعی و مقبول با صدای بلند در حضور دیگران و با حق بجانبی تمام دروغ می گوییم و برای هیچکس هم تعجبی ندارد؟
یعنی واقعا ما داریم به بی صداقتی عادت می کنیم ؟
یعنی ما داریم حساسیت های ارزشمند خود را از دست می دهیم ؟
شما حساب کنید در این سه ربع ساعتی که من در ون حضور داشتم، چند آسیب ومعضل اجتماعی خودش را به وضوح نشان دادو هیچکس هم هیچی نگفت:
– راننده چای به دست
– تند راندن واز چپ وراست سبقت گرفتن
– مکالمه های تلفنی مداوم و بلند سخن گفتن (شاید صدای ماشین باعث می شد گاهی با فریاد صحبت شود )
– در این مکالمه ها، بی توجهی به حضور دیگران، با طرف مقابل عصبانی شدن و گاهی بد و بیراه گفتن (که بقیه هم بی نصیب نمی ماندند )
– و در جمع بدون هیچ ترس وخیلی عادی دروغ گفتن، در حالی که در ماشین تندرو نشسته ای، بگویی:” وای نمی دانی سه ساعته اینجا گیر کردم ، نه بابا من الان تو بازارم ، کار دارم ،با دوستانم داریم درس می خوانیم و …”
– و از همه بدتر عادی شدن وطبیعی و نرمال بودن رفتارهای اینگونه.
– شما بگویید ،چرابه اینجا رسیده ایم؟
– چرا چوب حراج به ارزش های دوست داشتنی مان زده شده ؟
-چرا باید و کم کم ،این امور بقدری عادی و طبیعی شود که نتوانیم به عنوان یک آسیب بزرگ به آن فکر و از آن پیشگیری کنیم ؟
و چرا و چراهای دیگر.
البته اینها به این معنا نیست که جامعه ما تهی از خوبیهاست. نه، هنوزنفس های پاک،روح های لطیف ، قلبهای پاک و طپنده برای دیگران و چشم های مهربان و نگران و دستهای گرم ، بسیارند.
پس می شود چاره ای بیاندیشیم، می شود.
م.پ/انتهای متن/