همراه اول و رونمایی آسیب‏ها

می دانید، شما هیچوقت طعم تنهایی را نخواهید چشید ،چون همراه اول ، اول ، اول با شماست و خب ، ما هم وقت زیادی داریم برای اینکه ،نزدیکترین دوستمان را (یعنی همان همراه اول )را تنها نگذاریم ،البته اگر ،به قبض آخر ماه آن فکر نکنیم و یا به راستی هیچ کار و مشکلی نداشته باشیم . و اما در مورد رونمایی این دوست همدم و خاطرات و شنیده های زیادی از تلخ و شیرینی که برای ما بوجود می آورد.

10

سرویس ما وزندگی به دخت/

اول از خودم بگویم که به تازگی خیلی ترسو شده ام ،بخصوص از رانندگی ، حالا برای اینکه خود را یک جورایی توجیه کنم و زیاد بهم  برنخورد ، با خودم می گویم، خیلی هم بد نیست ،صف بنزین نداری ،هر لحظه نمی گی که کجا پارک کنم ،آخ امروز زوجه یا فرد ، و از همه مهم تر در آلودگی هوا نقشی نداری و ترافیک هم ایجاد نمی کنی… حالا یا راست می گم یا خودم را راضی نگاه می دارم .و اما اصل ماجرا :

چند روز پیش برای رفتن به سرکارم سوار ون شده بودم . خوب بعد از انتظار نه چندان زیاد بالاخره ون پر شد و آقای راننده چای بدست سر جای مخصوص خود نشست و حرکت کرد،حالا شما فکر کنید من ترسو و راننده چای بدست !

صدای گاز وحرکت ماشین ! خوشبختانه راننده شنگول بود و به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و چای می خورد و در بزرگراه به سرعت رانندگی می کرد. البته تکلیف من هم که مشخص بود، نگرانی و دعا خواندن ومرتب به بزرگراه نگاه کردن ! در این گیر و دار صدای زنگ همراه اول از پشت سرم به گوش رسید و به دنبال آن مکالمه بلندی که مسافران ون را بی نصیب نمی گذاشت و اما مکالمه که شما چه می خواستی و چه نمی خواستی، مجبور به شنیدن و تحمل آن بودی :

–         سلام ، حال شما هم خوبه ؟

– …

– نه،  من توی ترافیک بدی گیر کردم(از قضا آن روز بزرگراه دراثر معجزه ای خلوت و روان بود و راننده به سرعت از چپ به راست سبقت می گرفت)

– …

– خب شما میگی چکار کنم، تقصیر من نیست ، شما که خودتان می دانید، بزرگراه قفله،خیلی سعی کردم به موقع برسم، ولی نشد.(با لحنی می شه گفت طلبکار)

– …

– فکر می کنم تا بیست دقیقه دیگر آنجا باشم، خدا حافظ .(ترافیک قفل و بیست دقیقه بعد؟ )

مکالمات این شهروندعزیز، با افراد گوناگون و حرفهای مختلف غیرواقع- تا آنجایی که ما دستگیرمان می شد- تقریبا تا آخر مسیر، همراه اول همه مسافران ون بود.

به خود گفتم : قدیم تر ها ،اگه ماها می خواستیم دروغی هم به اصطلاح خودمان مصلحتی بگوییم ، یا  بهانه ای بیاوریم که ما را از مسأله ای که فعلا بوجود آمده، رها کند ، آن دروغ و بهانه را یواشکی و آهسته می گفتیم، همه اش هم ترس داشتیم که دیگران متوجه شوند. یه جورایی خود مان می دانستیم کار خوبی نمی کنیم. در دلمان هم به خدا می گفتیم: “قربانت خدا جان،  ببخش ،آخه خودت می دانی که دیگر چاره ای نبود.”

اما حالا در جامعه ما چه اتفاقی افتاده که مانند یک امر بسیار طبیعی و مقبول با صدای بلند در حضور دیگران و با حق بجانبی تمام دروغ می گوییم و برای هیچکس هم تعجبی ندارد؟

یعنی واقعا ما داریم به بی صداقتی عادت می کنیم ؟

یعنی ما داریم حساسیت های ارزشمند خود را از دست می دهیم ؟

شما حساب کنید در این سه ربع ساعتی  که من در ون حضور داشتم، چند آسیب ومعضل اجتماعی خودش را به وضوح نشان دادو هیچکس هم هیچی نگفت:

– راننده چای به دست

– تند راندن واز چپ وراست سبقت گرفتن

– مکالمه های تلفنی مداوم و بلند سخن گفتن (شاید صدای ماشین باعث می شد گاهی با فریاد صحبت شود )

– در این مکالمه ها، بی توجهی به حضور دیگران، با طرف مقابل عصبانی شدن و گاهی بد و بیراه گفتن (که بقیه  هم بی نصیب نمی ماندند )

– و در جمع بدون هیچ ترس وخیلی عادی دروغ گفتن، در حالی که در ماشین تندرو نشسته ای، بگویی:” وای نمی دانی سه ساعته اینجا گیر کردم ، نه بابا من الان تو بازارم ، کار دارم ،با دوستانم داریم درس می خوانیم و …”

– و از همه بدتر عادی شدن وطبیعی و نرمال بودن رفتارهای اینگونه.

– شما بگویید ،چرابه اینجا رسیده ایم؟

– چرا چوب حراج به ارزش های دوست داشتنی مان زده شده ؟

-چرا باید و کم کم ،این امور بقدری عادی و طبیعی شود که نتوانیم به عنوان یک آسیب بزرگ به آن فکر و از آن پیشگیری کنیم ؟

و چرا و چراهای دیگر.

البته اینها  به این معنا نیست که جامعه ما تهی از خوبیهاست. نه، هنوزنفس های پاک،روح های لطیف ، قلبهای پاک و طپنده برای دیگران و چشم های مهربان و نگران و دستهای گرم ، بسیارند.

 پس می شود چاره ای بیاندیشیم، می شود.

م.پ/انتهای متن/

نمایش نظرات (10)