هیس، هیچی نگو
پسر اکبر آقا و دختر جواد آقا از کوچکی مثل خانواده های شان با هم بودند. اکبر آقا مکه رفت، جواد آقا با بچه ها آمدند خونه اکبر آقا، هم خونه بپا، بودند هم نگهدار بچه ها. جواد آقا می رفت جبهه، پاتوق زن و بچه جواد آقا، خونه اکبر آقا بود.
سرویس فرهنگی به دخت؛ فریبا انیسی/
“داستان های واقعی“ نام قسمت تازه ایست در به دخت؛ برش هایی از زندگی واقعی که در زندگی همه ما پیش می آید یا در زندگی دبگران می بینیم. شما هم می توانید روایتگر یک داستان واقعی باشید تا به نام خودتان در به دخت بیاید.
بچه ها که بزرگ شدند جواد آقا دیگر نبود. اما اکبر آقا خیلی هوای شان را داشت.رفتند برای خواستگاری دختر جواد آقا. پسر اکبر آقا از همان کودکی که خاله بازی می کردند، چشمش پیِ دختر جواد آقا بود. شش ماه گذشت تا جواب دادند. همسر جواد آقا، راضی نبود آخرش هم به دخترش گفت: به من ربطی نداره. هر کاری می خواهی بکن.
دختر جواد آقا قبول کرد. به خاطر این شش ماه سرگردانی، همسر اکبر آقا کمی اذیت کرد.از همون شب عقد برخوردها شروع شد. بعد از چند ماه بهانه گیری ها شروع شد. هنوز به یک سال نرسیده بود که آقا داماد رفت عدم تمکین داد. عنوز عروسی نکرده بودند. کار الکی الکی به دادگاه کشید. چهار سال طول کشید تا توانستند طلاق دختر جواد آقا را بگیرند. البته تحصیل مهندسی اش را نیمه کاره رها کرد.
چشم پسر اکبر آقا هنوز پیِ دختر جواد آقا بود که خبر آوردند با دختر دوست باباش عقد کرده. این بار وقتی خرید عقد را بردند خونه عروس همه اش کادو کرده بود. هر وقت صحبتی می شد همسر اکبر آقا به دخترانش می گفت هیس ساکت، هیچی نگویید. روز عقد هر چه مادر عروس می گفت، می گفتند چشم! پسر اکبر آقا کارش را عوض کرد. دیگر پیش پدرش کار نمی کند. خانه او از مادرش جداست. همسرش در حال ادامه تحصیل ارشد است.
دقیقاً به همان مسایلی که بر سرش اختلاف پیش آمده بود و منجر به جدایی شد، کاملاً جواب مثبت داده و در زندگی جدید مد نظر قرار گرفته است. همان مسایل…
اما دختر جواد آقا هنوز مجرد است. به روانکاو مراجعه می کند. قرص مصرف می کند. هر کاری را نیمه کاره رها می کند. او که زمانی شاگرد اول مدرسه بود، به زور مدرک مهندسی گرفت. همسر جواد آقا هنوز نفرین وناله می کند که چرا این بلا بر سر دختری که با یتیمی بزرگ کرده آمده؟… راستی چرا؟
/انتهای متن/