مادربزرگ هوایی شده؟!
مادربزرگ ما هوایی شده، شک نکنید . چرا؟ چون به ما جوانهای امروزی نگاه کرده وبا جوانی خودش قیاس نموده. وگرنه مادر بزرگ کجا و این حرفها؟!
سرویس زنگ تفریح به دخت/
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه. مادر خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا نیشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه. تا اومدم گریه کنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم. گفتم : من از این آقا می ترسم.
دو سال از بابام بزرگتربود.
گفتند : هیس، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : کجا بودم مادر ؟ آهان، جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود. بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک. سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها.
گفتم : آخه …
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه، همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم.
مادرم خدا بیامرز ، گفت هیس، دوست داشتن چیه؟ عادت می کنی.
بعد هم مامانت به دنیا اومد، با خاله هات و دایی خدابیامرزت. بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون. یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ، گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش.
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوستت دارم ، ولی نگفت. حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم، ولی نشد که بگه. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم،
آی می چسبید ، آی می چسبید.
دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر، ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه می زد حکما باید دو روز می خوابیدم.
یک بار گفتم ، آقا می شه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس، دیگه چی با این اهل و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچگی نکردم ، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش. هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و …
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بذار خالی شی.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه هیس نگید . بذار حرف بزنن . بذار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از “هیس “خوشش نمی یاد.
/انتهای متن/