چقدر دلم خواست عاشق بشم!
کتاب ها می توانند آدمها را از این رو به آن رو کنند، دل ها را عوض کنند و فکرهای تازه در سرها بنشانند. این، داستان کتابی است از یک زن که از زنی نوشت برای همه زنها که عاشق شدن را یادشان بدهد.
سرویس فرهنگی به دخت ؛ لیلاقربانی/
کاش زودتر برگهاش رو ورق میزدم و خطهای سیاه صفحهی سفید رو که سالها توی این کاغذها جا خشک کرده بود رو میخوندم.
سیمین از اول قصه تا آخر قصه، داشت زندگی زری رو روایت میکرد. زری که یه جنس مونث بود. همین جنس مونثی که وقتی ما مدرسه میرفتیم, داشتن تو گوشش میخوندن که زن باید بره درس بخونه، بره دانشگاه، بره سر کار، مگه زنها رو خلق کردن فقط واسه ظرفشستن یا بچه بزرگکردن! اونوقت بود که ما وقتی آرزوهامونا کنار هم میچیدیم, همهی اینا رو میذاشتیم حتی اینکه بریم تو یه معدن وسط بر و بیابون مهندس بشیم یا بریم یه سیاره دیگه. اما خبری از عاشقشدن نبود اصلا.حتی اونایی که خانوادههاشون سنتی بودن و باید دخترا رو زود شوهر میدادن،ت و رویاهاشون سیسالگی رو کنار میذاشتن برای ازدواج.البته بگذریم که خیلیاشون 15 سالگی ازدواج میکردن.واقعن چرا؟
چرا باید اینجوری میشد؟چرا پس زری قصهی سیمین درسخونده بود،قرآن بلد بود، زبان خارجی می دونست،اما عاشقم شده بود. یه روزی که وقتی نوجوون بود و بچه مدرسهای,آدرس به یه سوارکار خوشقد و بالا با چشمهای سبز زمردی داده بود که میخواست بره جایی و نمیشناخت! همون روز که یه سری اراذل ریخته بودن شهر و از مدرسه برا دخترا چادرچاقچول خواسته بودن که امنیت داشته باشن،زری که مادرش مریضخونه بود, از یکی چادر خواسته بود و از قضا اون هم داده بود همین سوارکار, چادر رو براش آورده بود و بعد از اینکه رسونده بودش خونه, ازش خواسته بود که زودتر بزرگ بشه و زری تو دلش یه جا خالی کرده بود به اندازهی بینهایت, برای اون سوارکار. حالا همهی اون حرفهایی که از مدرسه تا خونه تو مسیر با هم زدن به کنار.
تو افسانهها بود که یه شاهزاده با اسب سفید سر میرسه و دختر قصه رو با خودش میبره.اما اصلا برای ما از این چیزها نمیگفتن. واقعن چرا؟
زری قصهی سیمین همون عشق رو تو دلش نگه داشته بود و حتی به پسر عزتالدولهخانوم که حمید بود و خیلی هم پول و پله داشت،جواب رد داده بود. منتظر یوسف بود و رسم وفا رو نگه داشته بود. زری اونقد زیرک بود و شجاعت داشت که به حمید که مرد هیز و بدچشمی بود جواب رد بده. آخه زری از یه خونوادهی سطح پایین بود و نمیشد با سطح زندگی حمید یا یوسف مقایسشون کرد. اما زری انقدر زیبایی داشت که چشم حمید دنبالش بود و یوسف هم که آرزو کرده بود زود بزرگ بشه!اما یوسف فقط عاشق چشم و ابروی زری نبود،اون از وقار و شجاعت و سطح فکر زری هم خوشش اومده بود. وقتی با یوسف عروسی کرد, یوسف یه جفت گوشواره با سنگهای زمردرنگ که از مادرش به یادگار مونده بود رو بهش داد.زری همیشه زمردای گوشوارشو تو چشمای یوسف میدید.
مثل قصههای پریزاد, وقتی یوسف ازش میخواست بزک صورتشو پاک کنه و با رنگ و لعاب صورت خودش بیاد پیشش و میگفت خودت قشنگتری،اونوقت دستهای زری رو میگرفت و زری سرش رو میذاشت روی قلب یوسف و تمام غمای عالم که با اومدن انگلیسها به جنوب و بدبختیهای حاصل از حضورشون همه جا را گرفته بود از دل زری پرواز میکرد. زری خوشبخت بود با یوسف!اونا یه خسرو داشتن که تازه پشت لبش داشت سبز میشد و دوتا دختر کوچولوی دوقلو که زری به خاطر به دنیا آوردنشون نذر کرده بود که برای زندانیا و دیوانههایی که تو آسایشگاه بودند, نون و خرما ببره.
یوسف, واقعن سوارکار افسانهای بود.با اینکه تو خارج تحصیل کرده بود اما مثل بقیهی تحصیلکردهها و مالکین شهر قبول نمیکرد زیر یوغ ظلم اجنبیها بره و میخواست که تو وانفسای خشکسالی و قحطی اول به مردم خودش برسه.حتی وعدههای آنچنانی که چشم خیلیا رو گرفته بود هم, کارساز نبود. زری نگران شاهزادهاش بود و قلبش با هر صدای در و نامه و خبری که میومد تند تند میزد. حتی بعضی اوقات از یوسف میخواست که باهاشون همکاری کنه, نکنه یه وقت بلایی سرشون بیارن.
حالا یوسف که میدید زری انقدر میترسه, شاکی شده بود که من زری شجاع خودم رو میخوام. اما زری دلش آشوب بود، میترسید که شجاعت و ایستادگیش باعث بشه یوسف رو از دست بده. حتی انقدر که وقتی دختر حاکم, گوشوارههاشو امانت گرفت تو عروسی بندازه, جرأت نکرد اونا رو پس بگیره. زری فکر میکرد به شجاعتش و اینکه چطور وقتی خانم معلم به خاطر روزهگرفتن مهری, دوست همکلاسیش اون رو انداخت زمین و به زور خواست چیزی بهش بخورونه و قدغن کرد حرفزدن با مهری رو،موند پیش مهری و با شجاعت از دوستش طرفداری کرد.حالا چرا دیگه شجاعتش رو از دست داده بود؟ نه, زری هنوز شجاع بود، اما نمیخواست یوسفشو از دست بده. اما یوسف ازش میخواست در برابر زور اجنبی و نوکراش وایسته،حتی اگه به قیمت جونشونم تموم شه. بالاخره تقدیر کار خودش رو کرد.اجنبیا یوسف رو موقع تقسیم آذوقه بین مردم شهید کردن. زری موند بییوسف. وقتی مردم خواستن جنازه یوسف رو ببرن دور شاهچراغ تشییع کنن،بزرگای شهر میترسیدن که آشوب بشه و ژاندارمری مأموراشو آماده کرده بود. اما زری که حالا میخواست شجاعت خودش رو بروز بده، حالا که یوسفش رفته بود،حالا که دیگه از دشمن نمیترسید و میخواست انتقام بگیره، حالا که خانواده حاکم گوشوارهها رو پس فرستاده بود و دیگه زمردای اصلی زری رفته بود به یه خواب ابدی،محکم ایستاد و گفت باید یوسف رو ببریم تشییع کنیم تا همه بفهمن اون چه بزرگمردی بوده. زری منتظر زمزمههای بعد از شهادت یوسفش بود. منتظر یه انقلاب!
دارم فکر میکنم اون جنس مونثایی که همسراشون رو فرستادن جبهه هم مثل زری شجاع بودن. به خاطر ملتشون و مردمشون و دین باید ترس رو کنار میذاشتن.
خب آخر قصهی خودم اینکه منم دلم یه همچین مردی رو خواست. شجاع، نترس و آزاده.مردی که وقتی بزک صورتتو ببینه ازت بخواد پاکشون کنی، چون خودت خیلی قشنگتری براش، مردی که اگه یه طوفانی مثل اجنبی بیاد, سینهسپر کنه برا دشمن و از زنشم بخواد شجاع باشه. مردی که مرد باشه و وقتی از خونه دور شد, دل زنش پرواز کنه سمتش و روزها رو بشماره تا بیاد. وقتی خبر شهادتش رو آوردن, انقدر به هم بریزه که فکر کنه دیوونه شده اما بعدش سرشو بلند کنه و یاد شوهرش بیفته و بگه من باید راهشو ادامه بدم.
وقتی سووشون رو خوندم بیشتر از اینکه یه قصه بشنوم, از یه خطهی عزیز کشورم و مردمش تو یه زمان خاص، داستان زنبودن رو شنیدم،داستان زری رو که هم تونسته بود تحصیل کنه و تو اجتماع باشه و هم اینکه عاشق بشه و یه خانوم کدبانو و یه همسر عالی و مادر مهربون.
حیف که سیمین رفت.وقتی کتابشو خوندم دلم ترکید که چند هفته قبل از اینکه پرواز کنه خواستیم بریم ببینیمش اما گفتن دیگه نمیتونه.دیگه خسته است. خوش به حال جلال که همچین زنی داشت با این قلم قوی.
زنی که تونست عشق رو در من زنده کنه! یه عشق زیبا و واقعی. برا همین میگم چقدر دلم خواست عاشق بشم.
/انتهای متن/