عیدی
کی می تونه گوسفند قربونی رو از زیر چاقوی قصاب نجات بده؟یه دختر کوچولو چطور می تونه این کارو بکنه؟
سرویس فرهنگی به دخت؛ معصومه کنشلو/
ــ غصه نخور ببعی جونم… آبت می دم… غذات می دم… تو هم مثل من مامان و بابا نداری؟! عیبی نداره… خودم می شم مامان و بابات… اسمت رو هم می زارم حنایی. هر وقت صدات کردم حنایی، جوابم رو بده.
گوسفند بع بع می کرد و چشم های میشی رنگش را به او دوخته بود.
پیرزن نزدیک باغچه ی کوچک حیاط، زیلو پهن کرده و بساط چای عصرانه را هم علم کرده بود. نگاهی به پیرمرد کرد:
ــ هنوز ده روز مونده به عید! از الان این زبون بسته رو گرفتی، آوردی این جا بستی به درخت که چی بشه! ما که آغل نداریم. تو این یه ذره باغچه، حیوونکی دق می کنه!
پیرمرد لبخندی زد:
ــ میرزا حسن خان گوسفندهایش را فروخت به چوبدار. قیمت رو خوب می گفت. منم خریدم. می بینی که شده همدم گلنار. این بچه از تنهایی دراومده.
پیرزن، حبه ی قند را گوشه ی لپش نگه داشت.
ــ می ترسم مرد! می ترسم این بچه، دلبسته ی این حیوون بشه…اون موقع چه خاکی توی سرم بریزم… پارسال یادت نیست؟ جوجه ی رنگی را که گربه خورد، چند روز مریض شد و لب به غذا نزد… اصلاً شب می خوای کجا نگهش داری؟
ــ کربلایی قربون آغل بزرگی داره؛ باهاش حرف زدم. شب می برم می ندازم بین گوسفندای کربلایی، روزها هم می یارم می بندمش کنار درخت باغچه مون.
دل پیرزن رنگ اندوه به خودش گرفت. نوه اش بازمانده ی حادثه ی تصادف پسر وعروسش بود. در نگاهش همیشه غم بزرگی موج می زد. می دانست گلنار بچه ی حساسی است و با کوچک ترین ناراحتی در رختخواب بیماری می افتد.
او نوه اش را می دید که هر روز، با ذوق و شوق از مدرسه که می رسید، غذا نخورده، جلوی گوسفند آب و علف می ریخت، آن هم علف های تازه ای که با پدربزرگش از کوهپایه چیده بود. او گلنار را می دید که گه گاه با خوشحالی بالا و پایین می پرید، گاهی هم عصبانی می شد و داد محکمی سر حیوان می کشید.
ــ ای بی ادب! چرا این جا دستشویی کردی؟!
گاه لب پیرزن به خنده می نشست و گاه تپش قلبش بالا می گرفت.
ــ ننه جان گلنار؛ این قدر به این زبون بسته آب وعلف نده. دل درد می گیره ها!
ــ عزیز جون! مگه گوسفند هم دل درد می گیره؟
ــ آره ننه؛ گوسفندا هم عین ما آدم ها دل دارن.
چشمان گلنار هرشب در فکر این که صبح فردا چه طور بهتر از روز قبل به حنایی خدمت کند، روی هم می رفت و دلش از هزار مهر و عاطفه آکنده می شد. حنایی برای او جای همه کس را پر کرده بود.
با شنیدن صدای پدربزرگ، گوشش تیز و پلکش در تاریکی اتاق، باز و بسته شد.
ــ فردا به صفرقصاب بگم بیاد ذبحش کنه. رفتم تلفنخونه ی ده بالا به اسماعیل زنگ زدم. گفت حتماً بلیط می گیره و میاد، اما معلوم نیست چه ساعتی می رسه.
ــ بهش گفتی گوسفند قربونی را خریدی؟
ــ پاک یادم رفت.
ــ خدا بگم چی کارت نکنه مرد. بچم می مونه آلاخون والاخون که گوسفند بخره یا نخره…
گلنار، بیشتر زیر لحاف غوز کرد. پلکش را به هم فشرد. هزار فکر جوراجور در ذهنش جا گرفت. باید کاری می کرد؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر حنایی می آمد. صفر قصاب را می شناخت، با آن سیبیل های کلفت و پیش بند خونی. و از همه ترسناک تر چاقوی تیزش بود که به گردن حنایی نزدیک می شد. دل تنگ تر از همیشه در تاریکی شبانگاهی چشم دوخت به بالای تاقچه. همان جا که می دانست عکس پدر و مادرش در قاب طلایی رنگ، همیشه نگاهش می کنند و با او حرف می زنند. خاطره ای از آن ها نداشت؛ اما یک باره دلتنگ شان شد و بی صدا اشک ریخت. دلش می خواست آن ها زنده بودند و در این عید بزرگ بهش عیدی می دادند و حنایی را برایش نگه می داشتند. اگر حنایی زیر چاقوی قصاب کشته می شد او تنها می ماند. تنهاتر از همیشه. حنایی با بقیه فرق داشت. حتی با همکلاسی هایش که مدام سر چیزهای الکی قهر می کردند. درد و دل های او را گوش می داد. خوشحالی و ناراحتی اش را می فهمید. انگار با بع بع اش با او می خندید. با همین افکار پریشان خوابش برد. تمام شب خواب صفر قصاب و چاقوی تیزش را دید و جیغ کشید.
ــ ننه چی شده؟! چرا هی تو خواب داد می کشی؟!
چشمانش را باز کرد. مادربزرگ، نگران، بالای سرش نشسته بود و سر و صورتش را نوازش می کرد. لیوان آبی دستش داد. آب را که خورد، سعی کرد دوباره بخوابد.
دل پیرزن از چهره ی غمبار نوه اش، غصه دار شد. حدس می زد گلنار نگران حنایی است. در دل لااله الاالله گفت و دوباره در رختخواب فرو رفت. جای شکرش باقی بود که عید روز تعطیل بود و گلنار دیرتر از خواب بیدار می شد و موقع ذبح گوسفند بیدار نبود. دلش را خوش کرد شاید گلنار عمو اسماعیلش را ببیند، حنایی را فراموش کند.
آفتاب تیز که از لابلای کوه های بلند تابید، گلنار زودتر از همیشه بیدار شد. مادربزرگش در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه بود و پدربزرگ هم لابد رفته سراغ صفر قصاب! صدای بع بع حنایی از باغچه به گوشش می رسید. پاورچین، پاورچین به طرف باغچه رفت. حنایی با دیدن گلنار” بع” بلندی سر داد.
ــ ببین؛ باید نجاتت بدم. تو هم باید قول بدی زیاد سر و صدا نکنی.
از باز کردن گره ی محکم طناب کمی به نفس نفس افتاد؛ اما با هر زحمتی بود آن را باز کرد. حنایی را بوسید.
ــ برو حنایی… برو. الان صفر قصاب می یاد. چاقوش خیلی تیزه…برو دیگه.
و در حالی که ضربان قلبش به شماره افتاده بود حنایی را از حیاط خانه بیرون کرد و آرام در را بست. دوباره پاورچین پاورچین به رختخواب برگشت. پتو به سر کشید و خودش را به خواب زد.
پیرمرد که همراه صفرقصاب برگشت، از جای خالی گوسفند تعجّب کرد. همه جا را گشت، حتی اتاق گلنار؛ اما او را که در خواب دید، بیشتر متعجب شد. صفر قصاب باید برمی گشت چند جای دیگر قرار ذبح داشت. پیرمرد با تن تکیده و دل آشفته و نگران از خانه بیرون زد. باغ، باغچه، اطراف ده و هر کجا را که فکر می کرد، گشت؛ اما اثری از گوسفند نبود.
گلنار نگران تر از شب قبل شده بود. از این که بدون فکر حنایی را نجات داده بود، از خودش عصبانی بود. او را از دست قصاب رهانیده بود اما گرگ های پای کوه را فراموش کرده بود. اگر شکار گرگ ها می شد، چه؟ کاش قبل از این که طناب را باز کند، به پای پدربزرگش افتاده بود و التماس کرده بود، به خاطر او امسال قربانی نکنند؛ اما با اشتباهش، هم حنایی را از دست داده بود، هم دل پدربزرگ و مادربزرگش را رنجور کرده بود. هر دوی آن ها را که دید، دست خالی و خسته به خانه برگشتند، از خودش بدش آمد.
ــ آخه زن؛ چه طور ممکنه طناب به این محکمی خودش باز شده باشد! در حیاط رو هم که خودم بستم و رفتم. بر شیطان لعنت.
ــ چه بدونم مرد! من هم مثل تو.
ــ غلط نکنم کار، کار گلناره.
ــ بچه م هنوز خوابیده… از هیچی خبر نداره. حالا مکافات دیگری داریم. اگر گلنار بیدار بشه و ببینه حنایی نیست، کلی گریه و زاری راه می ندازه.
با صدای کوبیده شدن در حیاط، پیرزن در را باز کرد. اسماعیل پسر کوچکش، مشغول پرداخت کرایه ی وانت بار بود. قوچ شاخدار هم در پشت وانت.
ــ بمیرم برات ننه. خوب شد گوسفند خریدی.
گلنار صدای عمویش را شنید.
ــ سلام مادر! گلنار و آقاجون را بگو بیان.
ــ گلنار خوابیده. آقاجونت هم حوصله و دل و دماغ نداره.
ــ چرا؟!
و صدای مادربزرگ را شنید، که داشت تمام ماجرا را با آب و تاب تعریف می کرد؛ اما نخواست از رختخواب بلند بشود و به استقبال عمو برود.
ــ ننه گلنارم… قند نبات… شکر پنیر… پاشو… پاشو امروز عید قربانه. ببین عمو اسماعیل از شهر برات مداد رنگی و پاک کن و تراش خریده. ببین ننه.
خوشحال نبود. بلند شد و به هدیه هایی که عمو برایش آورده بود، نگاه کرد. حرفی نمی زد. چشمانش دوباره رنگ غم به خود گرفته بود.
صفرقصاب تو حیاط بود. گوسفند را ذبح کرد و رفت. روز بالا آمده بود. دل گلنار خاکستری و ابری تر از هوای آسمان بود. دلش شور حنایی را می زد. عمو اسماعیل وسط اتاق، داشت گوشت ها را تکه تکه می کرد که صدای کوبیده شدن در را شنید. صدای بع بع گوسفند را که از پشت در شنید، به سمت در دوید. در را که باز کرد کربلایی قربون را دید. طناب حنایی را به دست داشت. فریاد شوق گلنار در کوچه پیچید. دستش را دور گردن حنایی قلاب کرد و سرش را به سمت آسمان گرفت.
ــ خدایا شکرت. ممنونم از این عیدی. ممنونم.
/انتهای متن/