هشت سال بار جبهه به عهدهی چایخانه بود
چایخانه اهواز یا همان ستاد علم الهدی برای خودش یک ستاد جنگی مهم بود با زن هایی که نظیرشان در هیچ جای دنیا و تاریخ براحتی پیدا نمی شود. از خاطرات دو تن از آنها که می پرسیم با این زنها بهتر آشنا می شویم، اگر چه گمنامند و دوست دارند این گمنامی را.
سرویس اجتماعی به دخت/
فاطمه میرحبیبی، معروف به خانم سادات وقتی از خاطرات چایخانه حرف می زند، مثل این است که هنوز جنگ است و او در چایخانه. حرف هایش که از عمق دل است، همه اش بر دل می نشنید.
از فعالیت پیش از انقلاب تان بگویید
از هفده سالگی زمان فوت ایت الله بروجردی، در مسجد محلشان در کرج به دنبال مرجع تقلید بودیم که پیشنماز مان گفتند: اقای خمینی مورد تایید جناب بروجردی بودند. بعد هم در جلسات روضه خانگی با حاج اقای کمیلی اشنا شدیم که ایشان ضمن دادن رسالهی عملیهی اقای خمینی ما را متوجهی مبارزات ایشان کرد. بعد هم با همسایهمان قرار گذاشتیم بچههای محل را به تدریج متوجه شرایط موجود و انقلاب کنیم و اینچنین با برپایی جلسات انقلابی پیوند خوردیم.
سابقه قبل از انقلاب چایخانه را می دانید؟
این مکان قبل از انقلاب در دست خاندان سلطنتی بوده که می آمدند و مینشستند و با صدا درآمدن زنگ چایخانه، رقاصهها از اتاقها بیرون میآمدند و شروع به کار می کردند. اما بعد از انقلاب به دست نیروهای انقلابی میافتد و ستاد با همان نام چایخانه بازسازی می شود.در زمان ابتدای جنگ تحمیلی بود که خانم علوی حاج اقای عادلیان را به عنوان سرپرست انجا معرفی کرد و ما با کارهای چایخانه آشنا شدیم.
شرایط چایخانه در زمان جنگ چطور بود؟
توصیف آنجا در زمان جنگ قابل وصف نیست. به لحاظ جغرافیاییاش چرا، مثلا میتوان گفت آنجا مکان بزرگی بود که در وسطش حوض آب قرار داشت و اطرافش را اتاقها پرکرده بود. اما حجم کار قابل وصف نیست. فعالیت های آنجا بسیار زیاد بود، بهطوری که با کامیون لباس میآوردند تا ما بشوییم و ما مدام لباس میشستیم و تا پایان جنگ همین طور ورود لباسهای جنگی و ملافههای بیمارستانها ادامه داشت. حالا چه می دیدند در این لباسها خدا می داند فقط. چقدر از اعضا و جوارح شهدا آنجا دفن شد، فقط خدا می داند. من پیش خودم می گفتم این مادران شهدا فقط مید انند بچهشان شهید شده، خدا را شکر از کیفیتش بیاطلاع هستند، چه طور می شود توضیح داد؟ وقتی جگر سفید رزمنده را لای لباسهایش میدیدم، هنوز پنسهای اتاق عمل بهش چسییده بود. یک مورد و دو مورد نبود که. اگر بگویم کل این هشت سال، بار جبهه به عهدهی آنجا بود، زیاده نگفتم. آنجا اینطور نبود که یک کار باشد، هر کسی در قسمت خودش فعالیت می کرد. مرتب هم بمباران می کردند انجا را. اما این بمبارانها تاثیری در کار ما نداشت که هیچ، خواهران اهوازی را هم برای کمک و روحیهدادن به ما بیشتر ترغیب میکرد.
مسئولیت دختران اهوازی در ستاد چه بود؟
چه بگویم از خواهران اهوازی که گریه می کردند و لباسهای خونی را میشستند و فقط لباس هم نبود، برانکارهای خونی را میآوردند و شب تا صبح در آب می خواباندند تا اینکه گوشت و پوست مجروحین و شهدا از آن جدا بشود و فردایش بتوانیم آنها را بشوییم. کاش بودید و میدیدید. با گفتن چطور می شود مطلب را رساند؟ واقعا دریای خون بود، ندیدید که گوشت و پوست و خون به این لباسها چسبیده بود. اگر الان بود میگفتید بیندازید دور این لباسها را، آن هم چه مقدار؟کوه لباس بود، از نیروی دریایی بگیرید تا سپاه و بسیج و هواپیمایی، همه لباس هایشان آنجا میآمد و نزدیک عملیات، شبها هم خانمها تاصبح لباس میشستند.
با این همه کار خسته نمی شدید؟
خستگی در کار ما نبود. کار برای خدا خستگی ندارد. حتی شبها هم خواب کامل وجود نداشت. بسیاری از خانمها نماز شبشان را هم میخواندند و صبح فردا کارهای روزشان را اغاز میکردند و این روال برایشان ادامه داشت. ما از شدت کار یکجور شده بودیم که در تهران چون خانه ما همیشه خالی بود همسایهها موقع بمباران می رفتند خانهی ما، من به شخصه در تمام آن مدت نه خستگی حس کردم و نه سختی در کار.
آقایان هم بودند؟
پتو شویی، تعمیر و شستشوی پوتین ها، ساخت و تعمیر چادرهای صحرایی رزمندگان، تعمیر چراغهای والور و بسیاری اقلام دیگر توسط اقایان انجام می شد.
نقش خانم موحد در اداره ستاد چه بود؟
چند ماه بعد از حضور من خانم موحد آمدند و مدیریت آنجا را به عهده گرفتند و واقعا کارشان در آنجا بسیار سخت بود، شما ببینید خوب هر نیرویی که میآمد یک روحیهای داشت، یک اخلاقی داشت. ایشان که برای همه مادری کرد،همه ی توجهش به عدم اسراف خواهران و تسریع در کار بود. آمد و شد لباسها در نهایت نظم انجام میشد.شستن لباسهای خونی که تمام میشد، خانم موحد شلنگ آب برمی داشت کل پایگاه را آب میکشید و جارو می کرد تا اثرات خونها از زمین پاک شود. خانم موحد یک پایش توی آشپزخانه بود، یک پایش در شنیدن مشکلات خواهران و خودش هم کارهای بسیاری را به عهده داشت. ایشان اخلاق جالبی داشت که هر خانمی با هر مقامی میآمد از آنجا بازدید کند، بهش میگفت بنشیند پای تشت و لباس بشوید و باهیچ کس هم تعارف نداشت.
تأمین وسایل مورد نیاز
تمام کمکها مردمی بود. خانم موحد لب تر میکردند، فردا خانمها کارتن کارتن پودر لباسشویی و صابون روی دوش میگذاشتند و به پایگاه میآمدند. تا آنجا که من در جریانم جز از خود مردم هیچ کمکی از نهاد یا ارگانی گرفته نشد.
شخصیتهای متفاوتی از مادران
یک خانمی بود که یک تک فرزند داشت و شب دامادیِ فرزندش، لشکر بعث میرسد و همانجا فرزندش را زیر تانک له می کند اما این خانم خم به ابرو نمیآورد و بعش هم آمد پایگاه و شروع به کار کرد. ما خانمها تا پایان جنگ یک کلام گلایه از زبان این خانم نشنیدیم. او همیشه شاکر خدا بود و سخت کار میکرد.
یک خانم هم بود که فرزندش خلبان بود، با هم نشسته بودیم که خبرش دادند فرزندت شهید شده، ایشان هم گفت فرزند من مادر زیاد دارد، من اینجا کار دارم و پای تشت لباسشویی نشست و نرفت تشییع فرزندش. این ایثار ایشان در ذهن همهی خواهران ماندگار شد.من وقتی این افراد و آن صحنهها را میدیدم، مطئمن میشدم محل این پایگاه، زیارتگاه میشود.
باریکانی هم از چایخانه می گوید
منصوره باریکانی؛ کارمند بازنشسته بانک تجارت. از سال 61 به پایگاه شهید علمالهدی در اهواز اعزام شد وتا پایان جنگ در آنجا ماند, حتی ماههای رمضان و عیدهای نوروز.
از تقسیم کار خانمها در چایخانه بگویید.
اوایل محوطه خیلی کوچک بود، حدود 50 نفر در یک اتاق کوچک مستقر شده بودند.آنجا ابتداهیچ امکاناتی نداشت, مثلا در خیاطخانه فقط یک چرخ خیاطی دستی بود اما بعد به تدریج قسمتهای مختلف مثل خیاطخانه و رختشویخانه و خشککن و … اضافه شد. ابتدای صبح خانمها دعای توسل و زیارت عاشورا میخواندند و با انرژی تمام کار را شروع میکردند.
یک چیز که در آنجا بسیار چشمگیر بود نظم آنجا بودکه نشأتگرفته از مدیریت بالای خانم موحدی بود.حتی در ایام نوروز که حدود 300 نفر اعزام میشدند.ساعت 7 صبح شروع به کار میکردیم, تشتها به ردیف گذاشته میشد، تشتهای دسته اول و تشتهای دسته دوم و افراد سه دسته شده بودند: هوایی، زمینی، دریایی!! به کسانی که لباسها را میشستند، نیروی زمینی می گفتیم و به کسانی که آب میکشیدند، نیروی دریایی، کسانی هم که میرفتند روی پشتبام و لباسها را پهن میکردند، نیروی هوایی نام داشتند.
خانمهای اهوازی تا ساعت 4 عصر مشغول کار بودند و بعد برای استراحت, شب به منزلشان میرفتند، بقیهی کارها از قبیل خیساندن رختها و … به عهده خانمهای مستقر در پایگاه بود. نکته دیگر اینکه مسئولان آنجا به جوانان اجازه چند کار را نمیدادند مثلا شستن لباسهای خونی، رفتن به بالای پشت بام و پهنکردن لباسها. نکتهی قابل توجه اینکه در طول مدت کار با آنکه مردی در محوطه حضور نداشت, خانمها با حجاب کامل وظایف شان را انجام میدادند.
از اب و هوای آنجا چیزی یادتان هست؟
هوا هم که بسیار گرم بود.خاطرم هست ایام ماه رمضان که آنجا بودم فقط یک کولر آبی داشتیم که با هوای شرجی آنجا تصور کنید چه فضایی ایجاد میشد. ما برای اینکه خنک شویم چفیهای را از یخ پر میکردیم و میگذاشتیم روی سرمان و یک چفیه از یخ رو میگذاشتیم در قسمت پدال چرخ خیاطی تا پایمان خنک شود.
یخدان بزرگی هم در آشپزخانه بود، گاهی که از شدت گرما کلافه میشدیم میرفتیم داخل یخدان و کمی میماندیم تا خنک شویم.
کدام خاطره در ذهن شما بیشتر ماندگار شده؟
خواب مادر شهید علم الهدی برای من بسیار تاثیر گذار بود. مادر شهید علمالهدی خواب دیدند که حضرت زینب آمدهاند و کفش های خانمهای آنجا را جفت میکنند و وتوی خواب به ایشان فرموده بودند:اینها کسانی هستند که دارند به برادرم حسین (ع) کمک میکنند.
میزان صرفهجویی که در آنجا میشد,میتواند ضرب المثل همه ایران بشود,آنجا آنقدر در همه چیز صرفهجویی میشد که اگر از لباسی هیچ استفاده دیگری نمیشد کرد, دندانههای زیب آنرا بر میداشتند تا در جایی دیگر استفاده کنندو یا اینکه اگر یک سوزن میشکست باید جواب میدادیم که چرا آن را شکستهایم. شاید باورش این روزها سخت باشد اما واقعیت این است که لباسهایی که در زمان بمباران زیر آوار مانده بود را هم میآوردند پایگاه و بعد بازسازی انها را برای رزمندگان میفرستادند.
جنگ را از نزدیک هم حس کردید؟ روحیهها چطور بود؟
زمانی بود که نزدیک پایگاه رو بمباران میکردنداواخر جنگ، از شدت بمبارانها توی پایگاه پناهگاه زده بودند اما کمتر میتوانستیم خانمها رو مجاب کنیم که دست از کار بکشند و به پناهگاه بروند. میگفتند : ما که از بچههایمان عزیزتر نیستیم و یا میگفتند: صبر کن کارها تمام بشه بعد میرویم. روحیهها مثل کوه بود, یکیاش همین خانم معماریان!، ایشان توی خیاطخانه کار می کردند و مادر دو شهید بودند,به ایشان خبر شهادت پسر سوم شان را رساندند و خواستند آماده شوند برای برگشت و تشیع جنازه، اما ایشان گفتند: نه، صبر کنید اول لباسهای محوله را بدوزم . چون امروز وظیفه من سنگینتراست. ایشان آن روز را ماندند و دوختن لباسها که تمام شد برای تشییع فرزندشان حرکت کردند.