قول می دهم مثل تو باشم
سعی کن با دلت نگاه کنی، فقط با دلت. دل بینا به صد چشم بینا می ارزد. سعی کن از این روزنه، روزنه ی امیدی بیابی. می یابم. حتماً می یابم.
سرویس فرهنگی به دخت؛ منیژه جانقلی/
مگر همیشه نیافته ام. مگر همیشه در سخت ترین لحظات به فریادم نرسیده و همراهم نشده است. این بار هم می شود. چرا نشود؟! این جا که فلک الافلاک نیست. زمین است. زمین هم تا دلت بخواهد زمان گیر است. بگذار این بار هم زمان بگیرد. شاید حاصلی داشته باشد.
آه! اگر قلبم به درد نیفتاده بود، اگر رمقی داشتم، اگر فقط این فک ها، بله همین فک ها که ساعت ها با آن وراجی می کردم، کمی می جنبید، آن وقت چه ها که نمی کردم. نه این که فریاد بزنم. نه! دیگر حتی از فریاد هم گریزانم. این بار فقط حرف می زدم. حرف های ناگفته! چیزی که قلب ها را به لرزه وادارد. چیزی که سال ها فریاد زده بودم، اما حتی گوش های خودم هم از شنیدن آن واژه ها محروم بود. محروم که نه، خود خواسته بود که محروم شود. راستی چه شد که چنین شد؟! قضا و قدر الهی یا کینه ی پایان ناپذیر دشمن؟ کینه ای که وادارش می کند انتقامش را از بی گناهان بگیرد!
کاش حداقل روی دهانم پر از خاک نبود. کاش دستانم زیر این آهن پاره سنگین نمانده بود. کاش آبی برای خوردن داشتم. آب، آب…این آب کجاست که دستم ازآن کوتاه است؟ تشنه ام. تشنه ی هرآبی.
کاش این تلنبار خاکی نبود. کاش وسعت دیدم آن طرف این خاک ها را هم می دید. کاش گوش هایم صدای ناله ای را از زیر این خاک های روی هم نشسته، می شنید.
می شنید که چه کند؟ بلند شود و او را بیرون بکشد؟ با کدام دست؟ با کدام نا و رمق؟
نمی دانم. نمی دانم. همین که صدای ناله اش را بشنوم، قوت قلبی است براین قلب وامانده که ساعت ها به درد افتاده است.
باید ذهنم را متمرکز کنم. یادت است؟ به او هم آموخته بودی که چه گونه از ذهنش سود ببرد. تله پاتی را خود تو به او آموختی. نکند که فراموش کرده ای؟!
حرف ها می زنی دختر. این جا و تله پاتی؟ تله پاتی جا و مکان مناسب می خواهد. ذهن متمرکز و قلبی آرام می خواهد. تو کدام یک را داری؟ تازه، اگر زنده باشد، اگر به هوش باشد، اگر فکرش هنوز پیش تو باشد… یعنی ممکن است نباشد؟ یعنی به همین زودی فراموشم کرده است؟ داماد به حجله نرفته و عشق فراموش شده؟! نه، محال است. او همیشه می گفت؛ به من خواهد اندیشید، حتی اگر با او بجنگم، مقابلش بایستم و شخصیتش را نادیده بگیرم؛ همان کاری که دیشب کردم.
راستی از کجا شروع شد؟ نمی دانم. فقط یادم است که شب زفاف بود و قلب من مالامال ازعشق و نفرت. عشق به او و نفرت از خانواده اش. خانواده ای که هم خون و هم نام او بودند.
گوش کن. صدایی می آید! انگار صدای جماعتی است! پس آمدند. به همین زودی! نه، فکر نکنم خیلی هم زود باشد. وقتی بمبی آمد و زمین و زمان را به هم ریخت، نماز صبح بود. خودم صدای اذان را شنیدم. یادم است لحاف را تا بالای سرم کشیدم. خواب نبودم. اما انگار کسی خواب شیرینی را در جانم ریخته بود. حتی صدایش را هم شنیدم:
_ اولین روز زندگی مشترک مان، خوب نیست نمازت قضا بشود.
بی اعتنا خودم را به خواب زدم. صدایش مدام درگوشم است. نمی دانم چه حسی وادارم می کرد تا لجبازی کنم. راستی چه شد که خواب شیرین را ترجیح دادم؟ آن هم درنخستین روز زندگی مشترک؟ به گمانم خسته بودم. بله خسته از میهمانی ها و شلوغی؟ اما لجبازی برای چه؟ حرف خاله، عمه یا عموی داماد؟ غذای چلوگوشت به جای زرشک پلو با مرغ؟ یا جرو بحث های مادر و مادرشوهر، سرگذاشتن و نگذاشتن آهنگ شاد؟!
نه، هیچ کدام این ها نبود. من کلافه بودم. کلافه ازاین که گفته بودی فردای عروسی ترکم خواهی کرد، آن هم با تمام عشقت. ترکم می کردی تا به قول خودت راهی دیار عاشقان شوی. می گفتی دوستم داری، اما می دانستم که اعتقاداتت را بیشتر از من دوست می داری. می گفتی:
_ به خاطر امنیت تو می روم. می روم تا از تو، کشورم، دینم و آرمانم دفاع کنم.
ولی باورش برای من سخت بود. من تو را می خواستم. برای خودم. حداقل یک ماه. یک ماه هم نه، یک هفته. اما تو می گفتی:
_ دفاع از کشور برای من در اولویت است. برای ماندن کنارتو، وقت بسیار دارم. دشمن را که از سرزمین مان بیرون کردیم تا ابد کنارتو خواهم ماند. هر روز سر یک سفره خواهیم نشست، آن هم با چند کودک قد و نیم قد. من برایشان نان شب تهیه می کنم و تو در دهان شان می گذاری. تعطیلات هم، با هم به سفر می رویم. دشمن که نباشد زندگی شیرین و دلچسب خواهد شد. من و تو، می شویم ما. مای ما می شود شادی زندگی زود گذرمان.
می گفتی:
_ زندگی زود گذر است. اندازه ی پلک برهم زدنی. اگر پیشت بمانم و کشور و دوستانم را سپربلای خود و خانواده ام کنم، تا ابد از عذاب وجدان خواهم مرد. اگر بمانم و دشمن به شهرمان بیاید و تو را با کودکان مان، به اسارت ببرد، تو شرمگین و سرافکنده نمی شوی؟
لعنت به من، که به جز خودم کسی را نمی دیدم. آه حمید! کاش زنده باشی و بگویم که لجبازی ام ازسر نوعروسی بود و ناز و غمزه های نوعروسان. کاش زنده باشی و بدانی که عشقم همیشه به نفرت دروغینم می چربد و ادای کلمه نفرت، سخنی از سربی مهری نیست. کلمه ای است بچگانه برای سنجیدن میزان عشق تو. کاش زنده باشی و بدانی که بی اعتنایی ام در شب زفاف، نه از روی بی مهری، بلکه از سرعشق به تو بود. تویی که می خواستمت برای خودم. تویی که می خواستم به اجبار در کنارم ماندگارت کنم و تو فقط سعی کردی آرامم کنی.
ببین؛ حتی چشمه اشکم هم، خشکیده است. حتی اگر نخشکیده باشد هم، این خاک تشنه و غمبار چنان با ولع اشک ها را در خود می بلعد که نمی از آن احساس نشود. این خاک لعنتی. این خاک غمباد گرفته که تمام غصه هایش را جمع کرد و برای باز کردنش شب عروسی ما را انتخاب کرد. نمی بخشمش. می شنوی. خاکی که بردهان و چشمانم نشسته ای، با تو هستم. با تو که عروسی ام را به عزا تبدیل کردی. تو که راه نفسم را بند آورده ای و منتظری تا تنگی نفس، نفسگیرم کند.
ببین؛ هنوز زنده ام. نفس می کشم. من با همه جنگیده ام، با تو، با آن دشمن زبون که از پس جنگ برنمی آید و زهرش را برسر زن وبچه های بی گناه می ریزد. لعنت به آن دشمن. دشمن ترسو همیشه از پشت خنجر می زند. قدرت رودررو شدن ندارد. ننگ براین دشمن. تسلیمت نخواهم شد. تسلیم هیچ کس نخواهم شد. حالا تو آمده ای تا جانم را بگیری؟ آمده ای تا نابودم کنی؟ کورخوانده ای. می بینی حمید؟ غیر از تو، خاک هم می داند که نفس من به تارمویی بند است. او هم به راز آسم من آگاه است. ببین چه گونه با ولع به دهان و بینی ام چنگ انداخته و می خواهد راه ورود هوا را ببندد. لابد از جان سختی من خبر ندارد! نمی داند که من بارها از زیر تیغ تیز جراحی ها جان سالم به در برده ام و دو دستی دنیا را چسبیده ام و رهایش نمی کنم. دنیا. این دنیای تلخ و شیرین.
راستی؛ چرا تا این حد به این دنیا دل بسته ام؟ چرا رهایش نمی کنم؟ این همه مبارزه برای چیست؟ برای به دست آوردن کیست؟ می خواهم دنیا نباشد اگر تو نباشی. تو که جانت را در دست می گرفتی و پیشتازتر از دیگران در خط مقدم می جنگیدی. شنیده بودم چه گونه با دشمن می جنگی، بی محابا و شجاع.
راستی! نگفتی چه رازی در بین بود! چه عشقی در نهان بود که تو را چنین شیفته کرده بود؛ تا آن جا که جانت را فدای معبود می کردی! مرا ببین برای جانم چه تقلایی می کنم. فقط ناله ای کن تا بدانم که هستی. بدانم که مرد و تکیه گاهم هنوز پابرجاست. حیف که صدای قلبم را نمی شنوی. اگر می شنیدی حتماً می خندیدی. می دانم. خوب می شناسمت. هرچه باشد ازبچگی با هم بزرگ شده ایم. حتماً می گفتی:
_ به دنیای فانی دل نبند. مردی که تا ابد باقی نمی ماند، مردی که با یک آوار فرو می ریزد، چه گونه می تواند ستون دل دیگران باشد!
اما ساکت باش. این بار دیگر حرفت را گوش نمی کنم. تو دیگر فقط برای خودت نیستی. نیمی ازتو مال من است. اصلاً تمام تو مال من است. من هستم که رفتن و ماندنت را تکلیف می کنم. فهمیدی مرد؟ شنیدی؟
چه می گویی دختر؟! باز هم کفر؟! باز هم من، من؟! تو کیستی که جبر و اختیار تعیین کنی؟ تو اختیار جان خودت را هم نداری، چه رسد به دیگران! دخالت در کار خدا؟! استغفرالله.
خدایا ببخش. این بار هم ببخش. به تو نیازمندم و کفرگویی ات را می کنم. تو که همیشه یاورم بوده ای، ببخش. به بزرگی خودت ببخش. می دانم این عذابی است که خودم هم در آن نقش داشته ام. حمید و از دست دادنش را می گویم. نگذار تا آخر عمر دلم را نفرین کنم. دلی که به عشقش پشت کرد. فرصتی بده، فرصت جبران. اگر تکرار شد، موشکی دیگر بفرست، ده بار دیگر جانم را بگیر. آخرتو به من مهلت ندادی. مهلت نیم روزه که نمی تواند جبران کننده کوتاهی ام باشد. می تواند؟ خودت بگو؟
حمید! تو چیزی بگو. بگو که چه قدر دوستت داشتم. بگو چه آرزوها با تو داشتم. با تو ای شیرینی جانم. این خودخواهی است که تو را برای خود می خواستم و تو، خود را برای همه؟!
آه حمید… ببین چه طور کفر می گویم. ببین چه گونه از خاکی که مرا زاده است، متنفر شده ام! اگرتو بودی حتماً می گفتی:
_ مبارک است. مظلومانه مردن هم سعادت است. آن هم به دست دشمنی که دستش از معبود کوتاه است. بگذار دستانی دیگر را به معبود متصل کند. خاک برسرم حمید. خاک برسرم. من به تو تله پاتی آموختم و از تو هیچ چیز یاد نگرفتم. تله پاتی من حتی این جا هم کارساز نیست. این جا هم نمی تواند ذهن تو را بیابد. خاک به سرم که خاک برسرم شد. ببین چه گونه، مفلوک، در زیر خروارها خاک افتاده ام! ببین دستان بلوری ام، چه گونه زخمی و زمخت شده است و تو نیستی حتی بوسه ای به آن بزنی. ببین نماز نخوانده و کفرگو بر دروازه ی چه دنیایی نشسته ام؟ کاش بلند شده و پشت سرت نماز خوانده بودم. در آن جا، همان جا که سقف یک دست به زمین نشسته است، همان جا که کپه ای از خاک و آهن روی هم انباشته شده است. نمی بینم، ولی می دانم، حس می کنم که آن جا چه خبر است.
نه، دیگر از تله پاتی حرف نمی زنم. ازتو می گویم که قرار بود محرم اسرارم باشی و قوت دل زندگی ساده و بی آلایش مان. ازتو می گویم که نمازخوانده به معبودت سلام گفتی. اگر زنده ای، ناله ای کن. فریادی بزن. جماعت این جایند. صدایشان را می شنوی؟ شاید مادرم باشد؟ شاید هم خاله ام یا حتی مادر تو. نگاه کن. انگار همه برای کمک رسانی به ما آمده اند. گوش کن. ببین چه می گویند:
_ یک نفر هم این جاست.
نمی دانم کداممان را می گویند. زمانی گمان می کردم بین من و تو فرقی نیست. حال می دانم، اشتباه می کردم. قرار بود دو جسم در یک روح شویم، اما انگار روح من سنگین تر از روح تو بود. نگاه کن، چه سنگین بر روی ده ها دست نشسته ام. چه سنگین از روی این خاک برداشته می شوم! و تو را حس می کنم. تو را که انگار به سبکی یک ابر بر فرازآسمان به پرواز در می آیی. حضورت را روی قلبم حس می کنم. این بارهم ازمن جلو زدی. پس این جایی. می دانستم تنهایم نمی گذاری.
قول می دهی کمکم کنی؟ باید بدهی. این دیگر اجباری است. فقط اجازه بده یک بار دیگر روحت را ببینم تا مثل تو روحانی شوم. من هم قول می دهم مانند تو باشم.
/انتهای متن/