خط عشق
ظهر عاشورا بود. ماسک اکسیژن را از روی صورتش کنار زد. از پس پنجره آسایشگاه، به دستههای عزاداری خیره شد.
سرویس فرهنگی به دخت؛ محبوبه معراجی پور/
تا وصل
آرنجهایم را تکیه میدهم به زمین. باید بلند شوم. فضا پر است از انفجار و رگبار مسلسل. نیمخیز میشوم. سر میچرخانم تا بهتر ببینمش. (رضا برضائک). خون گریه کرده بدنم در فراقش. چشمهایم شعاعهای خورشید و دشت دهلاویه را تار و محو میبیند. سر خم میکنم. نگاهم، روی او میماند. اویی که دیگر بخشیدمش. پای قطع شدهام را.
چشمهای باز، چشمهای بسته
دل توی دلش نبود. میخواست ببیند، نمیتوانست. سقا، چشمش را محکم بسته بود. مشک متحیر ماند.
ـ چرا از این دست به آن دستم میکند؟ … چرا به دندانم میگیرد؟
تیراندازها از پشت نخلستان به سویش نشانه رفتند. چند تیر به پهلویش نشست.
چشمهای مشک که باز شد، چشمهای سقا بسته شد.
مشک، آرام آرام گریست.
خط عشق
ظهر عاشورا بود. ماسک اکسیژن را از روی صورتش کنار زد. از پس پنجره آسایشگاه، به دستههای عزاداری خیره شد.
ـ حسین تنهاست واویلا… حسین تنهاست واویلا…
طاقت نیاورد. قلمش را توی مرکب زد. با دهان برداشت. بین دندانهایش ثابت کرد. درشت نوشت: یا حسین! سرفه که کرد، قلم افتاد. ورق پُر از خون شد.
/انتهای متن/