خدا سرگرم یه کار بزرگیه

مهمونی کلیسا برگزارشد بهتر از اونی که فکرش را می کردیم. اما آثارش رو در روزهای بعد دیدیم که از خود مهمونی هم جالبتر بود.

0

 سرویس فرهنگی به دخت، ریحانه بی آزاران/

سه شنبه، ٢٢ژانويه

تو اين يه هفته، مدرسه يه فضاي معركه اي شده. منظورم اينه، كه انگار يه اتفاق بزرگ افتاده. يه حس جالب اتحاد و دوستي و اعتماد به وجود اومده. راستش، نه براي همه. بيشتر بچه ها (اكثرا اونايي كه به مهموني اومدن) رفتاراشون فرق كرده.

امروز با “آنا پاركر” نهار خوردم و ازم پرسيد كه چه طور اين جريان را شروع كردی. منم بهش گفتم، كه فكر مي كنم كار خدا بود. بعد هم از عقايدم در مورد دين و حضرت مسيح بهش گفتم. اونم برام تعريف كردكه وقتي ٦سالش بوده، تو روز “كمپ كليسا” مسيحيت را پذيرفته. ولي با گذر زمان يه جورايي فرامين ديني را فراموش كرده. حالا هم ديگه اصلا كليسا نمي ره. اگر چه گفت، كه هنوزم سعي مي كنه كار درست را انجام بده و لزوما خودش را آدم بدي نمي دونه. به هر حال، دعوتش كردم، تا با هم به كليسا برويم. حتي بهش پيشنهاد كردم، كه حاضرم، دنبالش هم بروم. بنا به دلايلي براي يه لحظه بهم مشكوك شد، ولي گفت كه در مورد پيشنهادم فكر مي كنه. من دعا مي كنم، قبول كنه.

يه اتفاق هاي جالب ديگه هم داره مي افته. باني و جني چيز هاي خوب و مثبتي در مورد دوستاشون كه با هم قرار مي ذارن، بهم گفتن.

باني هم گفت، توني فكر مي كنه، كليسا جاي خوبي براي دور هم جمع شدنه، ولي به نظرش بايد پدر روحاني جوانمون را هم درگير اين جريان كنيم. آخه پدر روحاني جوان بيشتر ما را درك مي كنه. فكر مي كنم نظر خوبي باشه. حرف زدن در مورد اتفاق خوبي كه داره مي افته، منظورم اينه بچه ها به جاي ايراد گرفتن از هم ديگه و يار كشي هاي بي مورد و ايراد گرفتن از هم ديگه،  دارن با هم دوست ميشن، اين باور را در من تقويت مي كنه كه خدا سرگرم يه كارهاي بزرگيه!

امشب موقع بازي بسكتبال دور هم جمع شده بوديم. وقتي تيم ما بُرد، همه ماتقريبا خُل شديم. اين دوستي ها و يك رنگي ها حتي تاثيرش رو ورزش هم گذاشته،طوري كه تيم ما از دسته بازنده ها خارج شد. واقعا خوش گذشت، انگار هيچ وقت تا حالا اينقدر دوست اطرافم نداشتم.

هر وقت نگران مي شدم كه بعضي از بچه ها (تقريبا بيشتر بچه ها)مسيحي و مذهبي نيستن، فقط به خودم ياد آوري مي كردم، كه همشون فرزندان خدا هستن و من دوستشون دارم. باهاشون صحبت مي كنم و به دعا كردن ادامه مي دم كه اونا هم باور مذهبي پيدا كنن. چون هر چقدر به يك سري از اين بچه ها نزديك مي شم بيشتر متوجه مي شم كه چقدر به حضرت مسيح نياز دارن. بعد يادم مياد كه همين يك سال پيش خود منم جايي بودم كه الان اونا هستن. واي، مُخ آدم سوت مي كشه! وقتي فكر مي كنم كه خدا تو اين زمان كم چه كارايي تو زندگي من كرده، حيرت مي كنم! واقعا تعجب مي كنم.

    خداي عزيز، هر اتفاقي كه داره اينجا تو مدرسه ما مي افته، فقط ازت مي خوام كه نگهش داري. ازت مي خوام، از من استفاده كني (به خصوص در مورد آنا پاركر). دعا مي كنم، بچه ها نجات پيدا كنن و به حضرت مسيح و مذهب رو بيارن، چون مي تونم ببينم كه چقدر به تو نياز دارن. ممنونم ازت كه با وجود همه ي اشتباهاتي كه دارم، ازمن استفاده مي كني تا ديگران راه درست راپيدا كنن!

آمین

برگرفته از رمان who I am نوشته:M elody Cartson

ادامه دارد…

 /انتهای متن/

درج نظر