سیم برق
کریم آقا تمام فکر و ذکرش تعویض خانه شده تا بلکه از شر آن دکل برق خلاص شوند … ولی با کار و درآمدی که دارد تعویض خانه برایشان خیلی سخته.
سرویس فرهنگی به دخت، محبوبه معراجی پور/
مهربان از این کار شوهرش عصبانی شده بود:
ـ این چه کاریه مرد! نمیخواد ثابت کنی روئین تنی. یک مرتبه خدای نکرده کار دستمان میدهی ها!
مسعود سر سفره نشست:
ـ بیا! امروز هم مثل روزهای دیگر، خواب ماندم و مدرسهام دیر شد؛ به خاطر چه؟ به خاطر سر و صدای باباجان تو دل شب. روز هم که پاک میزنید تو پرمان. یعنی اینقدر بیعرضهایم که نمیتوانیم این خانه را بفروشیم و از این محله برویم؟
مهربان برایش از سماور کنار دستش چای ریخت.
ـ پسر متوجه نیستی که بابایت پول ندارد؟
ـ خب از دایی جان قرض بگیرید!
آقا کریم گفت:
ـ از قدیم شنیدی که گفتهاند هر کس طاووس خواهد جور هندوستان کشد. پسر اگر هم بخواهیم کاری بکنیم خودمان باید بکنیم.
مهربان، چای پسر را جلویش گذاشت:
ـ این را هم گفتند که پایت را اندازه گلیمت دراز کن!
کریم آقا، کت و شلوار گشاد و طوسی رنگش را را از توی کمد دیواری برداشت و روی پیراهن و پیژامهاش پوشید. مهربان، بلند شد و رختخوابها را جمع کرد و مرتب توی کمد دیواری گذاشت. کریم آقا رفت جلوی آینه. شانه چوبیاش را برداشت. تهمانده چند دانه مویی را که به وسط و پشت سرش چسبیده بودند شانه زد و زیر لب گفت:
ـ شاید هم حق با مسعود باشد. باید یک فکری کنیم. پریشان در پریشان در پریشان. این شده شب و روزمان.
رو به مهربان گفت:
ـ چه کنم؟ از صبح تا شب کار میکنم. خرج خانه را هم به زور درمیآورم. اگر اینجا را بفروشیم، نمیتوانیم بیرون از این مکان، خانه بخریم. گران است. پولمان نمیرسد.
باز هم صدای مهربان به گلایه شنیده شد.
مسعود گفت:
ـ پس بگو بمانیم و بمیریم؛ مثل جعفرآقای بنا که خودش و زنش زیر وزوز این سیمهای برق سرطان گرفتند و مردند. یا اخترخانم که با سرطان مُرد. آقارضای کفاش را یادت هست؟ او هم سرطان گرفت.
مهربان گفت:
ـ سر صبحی این قدر از مرگ و سرطان حرف نزن! شگون ندارد!
مسعود بیتوجه ادامه داد:
ـ توی دانشگاه به ما گفتند، زمانی که صدای ویزویز از دکلهای برق میآید، صدای حرکت الکترونهاست. اما بیگدار به آب بزنی، مثل همین کاری که ما کردیم، رد پایش میشود سرطان و میافتد به جانمان.
مهربان نگاهی به شیشه بخار گرفته اتاق انداخت. دستی کشید روی خال ریز و سیاه پشت لبش. بلند شد و رفت به سمت آینه. دو چشم درشت و سیاهش در پناه ابروهای هلالی شکل لبالب اضطراب بودند.
ـ خدا به دادمان برسد. یعنی خیلی خطرناک است؟
مسعود که کتابش را از توی کمد برمیداشت، گفت:
ـ معلوم است که خطرناک است. خلاصه تصمیمتان را بگیرید. از ما گفتن!
در حال پوشیدن کفش ادامه داد:
ـ اگر برق کشی، به همه جا نور و روشنایی بخشیده، این گوشه از شهر را به لجن کشیده.
گفت و در را بست.
***
کریم آقا دست برد به سمت جاروی دسته دار بلندش. تا آمد آن را بردارد و به جان راهروهای بیمارستان بیفتد، صدای اذان ظهر ریخت توی گوشش. رفت توی آبدارخانه. در را که باز کرد، بوی نامطبوعی که توی اتاق پیچیده بود، مشامش را آزرد. بو مال فاضلابی بود که از لوله ظرفشویی بالا میزد. خواست همانجا نماز بخواند، نتوانست. جانمازش را برداشت و رفت نمازخانه. نمازش را که سلام داد، به غذاخوری رفت. غذایش را گرفت و برگشت به اتاق و جانماز را گذاشت بالای طاقچه. به چهرهاش توی آینهای که ترک برداشته بود، نگاه کرد. چهرهاش هم ترک برداشته بود. آهی کشید. چند قاشق از خورش کرفس خورد. بوی فاضلاب آزارش میداد. ظرف غذایش را برداشت تا به راهروی بیمارستان برود. یادش آمد که بالادستیها به او گفته بودند، همه باید غذا را توی اتاق خودشان بخورند. کریم آقا به آن اتاق میگفت سگدانی. همه چیز توی آن پیدا میشد؛ چند مدل جاروی کوچک و بزرگ، اسکاچ، ریکا، چند مایع ضدعفونی کننده و ردیف سوسکهایی که از کنار لوله ظرفشویی تا روی دیوار در حرکت بودند. کریم آقا بعضی ها را میکشت و آنها که فرزتر بودند او را ناکام میگذاشتند و فرار میکردند. چند سیم برق هم از کنار دیوار بالا رفته بود و یکی از آنها آویزان شده بود تا روی زمین. کریم آقا، وسوسه شد تا دست ببرد و سیم را بگیرد. یاد مهربان که افتاد از خیر این کار گذشت و آه کشید. زیر لب گفت:
ـ وای مسعود! امان از تو مسعود!
به جانب سیم رو گرداند. سر سیم لخت بود و کسی نبود که آنرا درست کند. یک بار مسعود را آورده بود تا سیم را درست کند. او دیده بود و چون وسیلهای نداشت، راهش را کج کرده و رفته بودو فقط گفته بود: بابا از این سیم دوری کن! خطر دارد.
ادامه دارد…