پشت کنکوری
احساس می کنم يک گلولۀ آتش هستم. تمام بدنم گر گرفته است. با عصبانيت روزنامه را پاره می کنم و وسط اتاق می ريزم. دلم می خواهد زار زار گريه کنم. اما دوست ندارم عمه پروين اشکهايم را ببيند. ولی تا کی؟ چند سال ديگر بايد پشت کنکور بمانم؟
سرویس فرهنگی به دخت؛ مهدیه ارطایفه/
– گلرو جان! دخترم برات آب ميوه آوردم.
عمه وارد اتاق می شود. سرم را پایین می اندازم و شروع می کنم به بازی با لبۀ فرش. عمه آب ميوه را کنارم می گذارد. زيرچشمی نگاهش می کنم. چند لحظه به تکه پارههای روزنامه خيره می شود و بدون اينکه چيزی بگويد خم می شود و آرام آرام آنها را جمع می کند. می دانم می خواهد به من دلداری بدهد اما حوصلۀ شنيدن حرفهای تکراری را ندارم. کاش زودتر از اتاق بيرون برود!
– نيم ساعت پيش مامانت زنگ زد. می خواست احوالت رو بپرسه. می گفت برگردی خونه، مثل اينکه خيلی دلشون برات تنگ شده. ولی من خواهش کردم اجازه بدند چند روز ديگه پيش من بمونی. آخه خيلی بهت عادت کردم.
– نه عمه، دلشون برای من تنگ نشده، دلشون برای اينکه اين و اون رو به رخم بکشند تنگ شده. اما می رم. چاره ای ندارم.
عمه تکه پاره های روزنامه را گوشه ای می گذارد و کنارم می نشيند و موهايم را نوازش می کند.
– اين چه حرفيه! هيچ پدرو مادری نمی تونه ناراحتی بچه شو ببينه. مادرت خيلی نگران تو بود.
– نمی دونم شايد هم اونا حق داشته باشند. کلی خرج کلاس کنکور کردند، بدتر از اون، نيش و کنايۀ درو همسايه ست.
- عزيز من! تو چی کار به حرف اين و اون داری. مردم رو هر کاری کنی حرفشون رو می زنند.
– عمه! نيش و کنايه های اين و اون از قبول نشدن تلخ تره. همين مونده که مهری خانم، فضول محله اظهار فضل کنه که خدا رو شکر، نوشينِ من همون سال اول قبول شد. اونم رشتۀ پزشکی. با اون نوشين بی ريختش. اِاِاِاِ عمه! يعنی من از اون ميترای خنگ کمترم؟! اونم امسال قبول شد. همايون پسرخاله م رو بگو. قلمبه فقط می خوره و می خوابه… اصلا درس نمی خونه. من نمی دونم چه جوری قبول شده!
– اين حرفا از تو بعيده گلرو. چی کار به بقيه داری.
– من با کسی کاری ندارم. اونا هستند که فضولند. مثلا …
– بسه ديگه! با اين حرفا چيزی درست نمی شه. توبايد به فکر آينده ت باشی و راهت رو انتخاب کنی.
– کدوم آينده؟ من الان بيست و سه سالمه. پنج ساله پشت کنکور موندم. اين همه زحمت کشيدم… اينم نتيجه ش.
– هنوز خيلی فرصت داری، مهم اينه که نااميد نشی.
– اما من ديگه اميدی ندارم. عمه جون! می دونم می خواي من رو آروم كني. اما اين دوای درد من نيست. می خوام تنها باشم.
عمه شانه هايش را بالا می اندازد و چشم به ساعت ديواری می دوزد.
– باشه، حالا که نمی خوای، منم ديگه چيزی نمی گم. يه ربعی می شه اذان گفتند، تو هم پاشو نماز ظهرت رو بخون و با خدا خلوت کن. خدا خودش دلت رو آروم می کنه.
با شنيدن حرفهای عمه، حس غريبی در من به وجود می آيد. پوزخندی می زنم و می گويم: خدا! نماز! اين همه سال نماز خوندم و دعا کردم، چقدر نذر و نياز کردم تا قبول شم. اما هر سال رد شدم. يکی میگفت خوب درس نخوندی، يکی میگفت حتما صلاحت نبوده قبول بشی. ديگه گوشم از اين حرفا پره. اصلا ديگه هيچ وقت نماز نمی خونم. با خودِ خدا هم قهرم. به خودش گفته بودم اگه اين بار جوابم رو نده، ديگه سراغش رو نمی گيرم.
عمه محکم روی دستش می زند: پناه برخدا! چرا کفر می گی دختر؟ قهر خدا دامنت رو می گيره ها! به جهنم که قبول نشدی!
به ياد ناديا می افتم. دختری که چندسال پيش با يک رتبه عالی در دانشگاه قبول شد.
– نترس عمه! خدا با من هيچ کاری نداره. هيچ بلايی هم سرم نمی آد. مگه همين ناديا نبود. مطمئنم هنوزم هيچ کدوم نمی دونيد که اون اصلا نماز نمی خونه. هميشه به من می گه: آدم بايد دلش پاک باشه. الآن عصر تکنولوژيه نه عصر نماز. اون وقت همين ناديا خانم، جوری قبول شد که هنوز هم تمام فاميل بهش افتخار می کنند. بدون اينکه يک رکعت نماز بخونه.
عمه غمگين نگاهم می کند و سرش را تکان می دهد و می گويد: خدا هيچ احتياجی به نماز من و تو نداره. من می رم. اما تو بشين و خوب فکر کن، ببين قبول شدن توی دانشگاه واقعا اينقدر ارزش داره.
و بعد از اتاق خارج می شود.
سرم را به ديوار تکيه می دهم. احساس می کنم تنهای تنها هستم. بی اختيار قطرات اشک از گوشه چشمانم سرريز می شود. هيچ کس مرا درک نمی کند. هيچ کس نمی داند که من چه می کشم. پنج سال تلاش بی فايده. از روزی که به خانۀ عمه آمدم چند ماه می گذرد. پيشنهاد عمه بود تا در سکوت خانۀ او بهتر درس بخوانم. و حالا چه؟ ديگر از درس خواندن حالم به هم می خورد. اصلا از اول هم ميانه خوبی با کتاب و دفتر نداشتم. سال گذشته وقتی نتوانستم وارد دانشگاه شوم، عمه به من گفت: گلرو تو که ديپلمت رو به زور گرفتی چرا اين قدر اصرار داری بری دانشگاه؟
خنديدم و گفتم: آخه دانشگاه يعنی همه چيز. پول… شغل… مقام… اسم و رسم و آينده.
عمه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: همۀ اين چيزايی رو که گفتی، جاهای ديگه هم می شه به دست آورد.
گفتم: آره خب، اما دانشگاه کلاسش خيلی بالاست.
راستش خجالت کشيدم به عمه بگويم، وقتی مدرک دانشگاهی داشته باشم قيمتم بالا می رود و خواستگارهايی که سرشان به تنشان بی ارزد جلوِ درِ خانه صف می کشند، يکی مثل حبيب، پسر مونس خانم، همسايۀ عمه. مهندس، خوش تيپ، باادب، پولدار. ديگر چه چیز برای خوشبختی لازم است؟ چقدر نماز حاجت خواندم. اگر قبول می شدم به گوش حبيب و خانواده اش می رسيد و حتما برای خواستگاری می آمدند. مادرش چند دفعه مرا ديده. احساس می کردم به چشم خريدار نگاهم می کرد. هم روزی که برای او يک پيراهن مخمل دوختم و هم روزی که دخترش را آورد تا موهایش را کوتاه کنم.
چقدر از کار من راضی بود. یک دفعه هم خود حبيب برای فتوشاب از من کمک گرفت. فقط اگر قبول می شدم… ای خدا چرا کمکم نکردی؟! اگر واقعاً می خواستی من نماز بخوانم کمکم می کردی تا قبول بشوم.
به ياد حبیب که می افتم هق هق گريه ام بلند می شود. ديگر به آخر خط رسیده ام. نمی دانم بعد از این باید چه کنم. سرم به شدت درد می کند. حس می کنم بدنم در تب می سوزد. تشنه ام می شود. شربتی را که عمه برایم آورده بود، سر می کشم.
دو ساعت از ظهر می گذرد. نگاهم به قاب عکس روی دیوار می افتد. عکسی از عروسی دختر عمه ام. چه شبی بود. خوش به حال عارفه! عارفه یک سال از من بزرگتر است. اما هم لیسانسش را گرفت و هم با یکی از همکلاسی هایش ازدواج کرد. زندگی خوبی دارند. آخر فرق من و عارفه در چیست؟ عمه هم نفسش از جای گرم در می آید. نمی دانم اگر دخترش جای من بود باز هم همین حرفها را می زد؟
- گلرو! گلرو! حالت خوبه؟
عمه وارد اتاق می شود.
- ناهارت سرد می شه. می خوای غذات رو بیارم اینجا.
- خیلی ممنون، اشتها ندارم. سرم درد می کنه.
- خب جان من، به خاطر اینه که خیلی خودت رو اذیت می کنی. دنیا که به آخر نرسیده. ماشاء الله تو هم که از هر انگشتت هزار تا هنر می ریزه. نمی دونم چرا خودت رو این قدر دست کم می گیری. سنی نداری. اما توی خیاطی، آرایشگری، کامپیوتر و رانندگی استادی. زبان و شنا و شیرینی پزی رو هم خوب بلدی. این مدت از وقتت بهترین استفاده رو کردی. تو اگه دانشگاه هم قبول نشی باعث افتخار فامیلی.
- کاش هیچکدوم رو بلد نبودم. اما توی کنکور قبول میشدم!
- آخه من نمی دونم توی این دانشگاه لعنتی چه خبره.
- این رو ازعارفه بپرسید. براش که بد نبود، هم درسش رو خوند و هم شوهر خوبی به تورش خورد.
- بله درسش رو خوند. اما ازدواجش می تونست با کسی بیرون از دانشگاه باشه. این اتفاق خاصی نبود. می دونی چی منو خیلی می سوزونه؟ اینکه گلروی من بگه، من دیگه نماز نمی خونم. دانشگاه رفتن یا نرفتن تضمین سعادت نیست. اما نماز قضیهش فرق می کنه. بد معامله ای کردی گلرو! مالباخته این معامله هم توئی نه خدا.
با ناراحتی می گویم: همیشه مال باخته منم. اصلا مگه خود شما به من نگفتید هر نماز واجب یه دعای مستجاب داره. پس کو؟ بعد ازاین همه نماز، کجاست استجابت دعا؟
صدای آرام عمه اوج می گیرد و فریاد می شود: بله اما کو نماز قبول؟ اصلا از کجا می دونی نمازت قبول شده؟
- برا چی قبول نشه؟
– برا اینکه نماز کسی که غیبت مسلمونی رو بکنه تا چهل شبانه روز پذیرفته نیست. همین امروز سر قضیه دانشگاه غیبت چند نفر رو کردی؟ از مهری خانم شروع کن. روزهای دیگه هم مثل امروز. اون وقت توقع داری نمازهات قبول بشه و دعاهات مستجاب. انصافا هیچ وقت، موقع نماز قلبت همراه بدنت حاضر بوده. وقتی قلب سر نماز حاضر نباشه، اون نماز هم قبول نیست. با همۀ اینا، قربونش برم خدا از در رحمت با ما رفتار می کنه. اگه به گذشته یه نگاه بندازیم می بینیم چقدر درمونده بودیم و کمکمون کرد و توی سخت ترین شرایط دعای ما رو مستجاب کرد. پس هیچ کدوم طلبی از خدا نداریم. تو هم این قدر نگذار شیطون ازت سواری بگیره. بعد هم خاضعانه، نه طلبکارانه درِ خونۀ خدا رو بزن تا کمکت کنه.
حق با عمه است. به یاد شبهایی می افتم که برای شفای مادرم نماز حاجت میخواندم و دعا می کردم و مادر شفا گرفت. یا روزهایی که بعد از نماز برای کسب و کار پدرم دعا کردم و در عوض، کسب و کارش پر برکت شد. خاطرات کوچک و بزرگ به ذهنم هجوم میآورد. خاطراتی پر از استجابت دعا. چشمانم پر از اشک می شود. دیگر حرفی برای گفتن ندارم. احساس می کنم گرمای دلپذیری در وجودم نشسته، دیگر بدنم از حرارت نمی سوزد. قلبم برای نماز می تپد. بلند می شوم.
- کجا؟
- می خوام وضو بگیرم و نماز بخونم.
- الهی که قربونت برم! یه کم صبر کن یه چیزی رو باید بهت بگم. طولش نمی دم. اون وقت که توی اتاق تنها بودی، نمی دونم متوجه صدای زنگ خونه شدی یا نه. خلاصه اینکه مونس خانم بود. اومده بود ببینه توی کنکور قبول شدی یا نه.
سرم را پایین می اندازم: لابد وقتی گفتید قبول نشدم، اونم ناراحت شد و برای عمر از دست رفته م دلسوزی کرد.
عمه بلند می خندد. از خندۀ او، من هم خنده ام می گیرد.
- اتفاقا خیلی هم خوشحال شد که قبول نشدی.
- وا! یعنی چی!
- یعنی اینکه آقا حبیب، یک دل نه، بلکه صد دل عاشق شما شده. مادرش هم اومده بود تا قرارخواستگاری رو بذاره.
از صحبتهای عمه یکه می خورم و دست و پایم را گم می کنم.
- خب من که قبول نشدم. ولی پسر مونس خانم مهندسه.
- آره منم این رو گفتم. اما مثل اینکه خود حبیب گفته، دوست نداره همسرش دانشجو باشه. بعد هم به مادرش گفته این همه هنری که گلرو داره به صدتا مدرک دانشگاهی می ارزه. حالا عروس خانم اجازه می دی موضوع رو با مادرت مطرح کنم.
حس می کنم لپهايم گل انداخته اند. به زمین چشم می دوزم و می گویم: اجازه ما هم دست شماست.
- ای شیطون! پس مبارکه. همین الان به مامانت خبر میدم.
و من، شرمنده، سر به سجده می گذارم، باشد که قهرم را بر من ببخشاید.
/انتهای متن/