آن ” مرد” آمد
پنجم مرداد سالروز مرصاد است: عملیاتی که از فروغ جاويدان اهالی خیانت به وطن شروع شد و به جهنم مرصاد ختم. قهرمان مرصاد، صیاد بود و مردانی برهنه پا …با داس و تبر و علم.
سرویس اجتماعی به دخت؛شکوفه گودرزی/
قلب گندمزار های طلایی و مهربان انگار، در فشار مشتی خونین، درد میکشید. آفتاب، مثل همیشه در دشتهای رویایی و خنک، پا نگرفته بود و رودخانههای شیرین و رقصان کوههای دور دست، حالا از درد انگار، به خود میپیچیدند….
بوی فتنه میآمد. و بویی از دسترنج های سوخته در خیانت. و آتش از پشتهی صبور مردمانی به آسمان زبانه می کشید که جز کاسهی شیر و نان گرم تنورشان، جان و دلشان را هم همیشه، هدیه ی رهگذران خسته می کردند.
صدای شکستن دل ترد شاخه های جوان، زیر تن سنگین زرهپوش های دل سیاه و چکمه های در خون نشسته در صحرا می پیچد… .
کسی دستار خیانت به سر بسته و سودای خونخواری به سر داشت. در پنجه های سرخش، هرنفسﹺ از صبا رسیده را می برید و با سیاهی مخوف چشمانش، راه آفتاب را بر سپیدهی صبح بسته بود.
کسی که مغز های تازه را یک یک به زهر افعی درونش شستشو می داد، تا قلب های جوان تک تک و با هم، قربانی خنده های هراسناکش باشد.کسی که با عکس کشته هایش، سقف پوشالین خانه ی آرزوهایش را رنگ رنگ می آراست. کسی که از شکستن دل آدمها و دزدیدن خوبی ها جان میگرفت و از هر چه آینه، بیزار بود. کسی که از دخمهی سیاهی بیرون آمده بود تا تمام ستاره های روشن شبهای بهار را دزدیده به مرداب تاریخ فرو کند. کسی که از خاطرات مهتابی پشتبام های بی غبار می ترسید وعطر پونه های وحشی کوچه باغ ها، راه نفسش را می بست.
بوی فتنه می آمد. و دشمنی که رنگ همسایه داشت و با صدایی آشنا آمده بود تا تمام آسمان را غارت کند.
صدای همهمهی فتنه و نیرنگ و دروغ، در گوش دشت پیچیده بود و علم های سرخ و سبز غیرت، حالا در انتظار دستان مردانه و سینه های دریایی، بی تاب رد جاده های افق، در باد بیقراری می کردند… .
اما مردی که یک روز، شیر از مادر کوه ها نوشیده بود و در گهوارهی باد، با لالایی باران تمام شبها را به مناجات ستاره ها دل سپرده بود، پا به رکاب خطر، از چشمانداز پرنور عاشقی، در راه بود.
آن ” مرد” آمد. و با او هر چه مرد، که در دامن طهارت و عشق، قد کشیده بودند. آن مردان با باران و باد و سفرهی نان خشک مادر بزرگ و حتی پاهای برهنه، اما با داس و تبر و علم، آمدند تا غباری از یک وجب این خاک، به هوا نرود.
با دستهای خالی، با زبان تشنه، با کولهباری از محبت، و با سر بند ” یا علی” . که “علی”، همه ی “عزت و شرفی” بود که به تاراج می رفت…. .
ناگهان سپیدی بیمار صبح ذلت و بردگی، به آفتاب حماسه و دلدادگی جان گرفت و از آن مزبله ی سیاه، جوانه های امید شاخه کشید.
ناگهان از فوج فوج شبجویان بی چشم، پشته های کشته بالا رفت و زمین تشنه به انتقام دل سوخته ی پردرد، خون سیاه خیانت را به کام کشید.
ناگهان مردها، دل به صاحب غیرت قرص، پا در زمین و سر به آسمان، از تن دشت های مهربان جوشیدند و سوار بر خشم پر خروش رودها، خروشیدند و با باد، در افق پیچیدند.
ناگهان بوی شهادت، تمام مرده های تاریخ را نفس حیات بخشید و روح زندگی در رگ زخم خورده ی ” کوه های غرب”، به جنبش درآمد… .
… حالا دیگر نه یک شهر، که تک تک درختان یک کشور آسمانی، هر برگ خود را به قطره قطره ی عرق و خون ” مرد” مردان، مدیونند.
و شاه راهی که به نام دلیر مردی صیاد، شکارچی همهی خیانتها, و روحبخش آزادی و عشق, صیاد شیرازی؛ راه به تمام کوچههایی باز میکند که نه زندگی، که عزت و آبرویشان را، هر صبح، به واژه واژهی نام ” شهیدان مرصاد” ، مدیونند….
/انتهای متن/