سیم برق
وجود دکل برق در نزدیکی خانه و آویزان بودن سیم های لخت از هر گوشه تبدیل شده بود به کابوش شبانه و روزانه خانواده… ترس از برق گرفتگی و آتش سوزی…
سرویس فرهنگی به دخت ؛ محبوبه معراجی پور/
نیمه شب بود. کریم توی رختخوابش تکان خورد. صدای ویزویزی که از سیمهای برق به گوشش میرسید تلنگری بود بر کاسه سرش که راهی به درون میجست. کریم، آشفته از خوابهایی بود که گاه و بیگاه به سراغش میآمد و او را از خود بی خود میکرد.
بلند شد. سرش سنگین بود و به دوران افتاده بود. انگار هزار نقطه رنگی جلوی چشمهایش پرپر زد. دستش را به دیوار گرفت و خود را به در رساند. دو لته چوبی در را باز کرد و به تراس رفت. صدا میآمد. و… ی… ز… صدایی که هر لحظه بیشتر میشد. ماه، بیمارگونه از سقف آسمان آویزان بود. رنگین کمانی از نور در زمین و آسمان نقش بسته بود؛ نورهایی به رنگ سفید، زرد، آبی، قرمز و نقرهای. محله زیر دکل، زیر فشار قوی جریان برق بود. نگاه به این سو و آن سو کرد. انگار سیمهای برق روی سرش افتاده بودند. روی تنش. با هزاران جرقه. چشمهایش را بست. لرزید. چشمها را باز کرد. اینجا چه میکرد؟ نه هنوز زنده بود. انگار ایستاده بود تا زیر جریان برق دوش بگیرد. انگار ایستاده بود تا سیمها را بچسبد و با آنها تاببازی کند. تاببازی با مرگ. ولی مگر روئین تن بود؟ چرا نمیکند و از اینجا نمیرفت؟
دست دراز کرد و سیمی را به دست گرفت. برق را از تنش عبور داد.
انگار ضد ضربه شده بود.
به یاد همسرش، مهربان افتاد. خواست به او خبر دهد که نگاه کن! شوهرت با برق کشتی میگیرد و به زمینش میزند! اما یادش آمد نیمهشب است و (مهربان) خوابیده است. در حال بازگشت به اتاق بود که پایش به گلدان شیشهای کنار در خورد. گلدان با صدای وحشتناکی شکست. صدای جیغ زنش، مهربان، بلند شد:
ـ یا حضرت عباس!
صدای پسرشان مسعود از اتاق مجاور شنیده شد:
ـ باز بیخواب شدی و زدی به تراس بابا؟ چند بار گفتم بفروش اینجا را! جایی که شده خانه ارواح! هر شب می میریم و زنده میشویم.از یک طرف کابوس برق، از این طرف سر و صدای شما.
کریم آقا لاالهالاالهی گفت و به آشپزخانه کوچک شان رفت. در یخچال را باز کرد. شیشه آب را برداشت و سر کشید. به اتاق برگشت و زیر لحاف خزید. رو به زنش که چشمهای خوابآلودش را باز کرده بود، گفت:
ـ خوبی؟
مهربان، خوابش میآمد. باد پاییز از درزهای باز پنجره ریخت توی اتاق. خواب آلود گفت:
ـ خوبم کریم آقا. خوبم.
روی این شانه غلطید و روی آن یکی. بعد از جا بلند شد. توی رختخوابش نشست. آهی کشید.
ـ اما دیگه خواب از سرم پرید.
از جا بلند شد. چشمش جز سیاهی و تاریکی ندید. پردههای چلوار و کلفتی که به پنجره زده بودند، نمیگذاشت نور ماه وارد اتاق شود. کمی بعد دست به کمر کورمال کورمال، رفت به طرف کلید و مهتابی را روشن کرد. نور سفید رنگی ریخت توی اتاق. پرده اتاق را کنار کشید. ماه، رخ نمود. دردی زنبوروار تیره پشتش را گزید. کریم آقا ناله سر داد.
ـ حالا نوبت توست که نگذاری بخوابیم!!
ادامه دارد …
/انتهای متن/