سرویس فرهنگی به دخت ؛سهرابی/
دنبال قوطی چای میگشتیم. که یک قوطی توت خشک پیدا کردیم.
فهمیدم بعد از خاک کردن خاله زری، حسابی سوراخ سنبههای خانه را گشتهاند. صحبتی از ده میلیون نشد. مامان از یکی از دخترهای شمسی، سراغ پولش را گرفت. او هم جوابش را داد:
ــ پول تو خلعتیاش گذاشته بود. قبلاً هم، به مادرم سپرده بود که برای کفن و دفن و مراسمش خرج شود.
مامان دیگر، هیچ نگفت.
خاله زری از فامیل دور شده بود، ولی در عوض دوستان زیادی به دست آورده بود. سرخاکش هم تعداد آنها زیاد بود. عکس خاله زری را از روی قبر برمیداشتند و میبوسیدند. یکی دو روز اول خانه ماندم. وقتی خواستم بیرون بروم. منیردنبالم راه افتاد. معلوم بود از دست آقا منصور فرار کرده است. دوست نداشت. توی خیابانهای رشت و آن همه آشنا با آقا منصور دیده بشود.
توی کوچه پس کوچهها راه افتادیم. به باغ و محلههایی که در کودکی از آنها خاطره داشتیم، سر زدیم. منیر سرحال شده بود و مدام میگفت:
ــ مثل خاله زری زندگی میکنم! اگر مامان و داییها قبول کنند خانه خاله زندگی کنم، از منصور جدا میشوم. بعد از مامان حقوق بابا را میگیرم و دستم تو جیب خودم میرود. این طوری سربار کسی هم نمیشوم. در این جا خاطرات خوشی دارم.
با تعجب نگاهش کردم!
– جدی نمیگویی! زندگی ات را برای هیچی، میخواهی خراب کنی!؟ به خدا ارزشش را ندارد.
حرف را عوض کرد. خواست که به بازار برویم.
منیر رشته خوش کار، رب آلوچه و کلوچه خرید. نه نگران عوض شدنش بود. نه دلش میخواست موسیقی یاد بگیرد و با دوستانش به سفر برود! انگار تمام رویاهایش را فراموش کرده بود.
خانه که رسیدیم کلی از جاهایی که رفته بودیم و تو این چند سال تغییر کرده بود، حرف زدیم و خندیدیم. یکی گفت:
ــ هیس! عیب دارد به جای گریه خنده میکنید!
خاله شمسی لبخند کم رنگی زد:
– عیب ندارد. زری اهل بگو بخند بود. خوشحال میشد کسی غمگین نباشه.
در مسجد که جمع شدیم، کسی گریه نمیکرد. به ردیف روی صندلی نشستیم. زنها روبهروی ما روی زمین نشستند. حسابی براندازمان کردند. به نوبت نگاهمان میکردند. از بالا تا پائین. سعی میکردند، هیچ چیز را جا نیندازند. احساس خوبی نداشتم. گاهی هم از این که مثل آدمکهای یخی مجبور بودم شق و رق بشینم و جیک نزنم، خندهام میگرفت!
سعی میکردم به منیر نگاه نکنم. چون بیشتر باعث خندهام میشد. با آن ژستی که گرفته بود. بیشتر من را میخنداند. سقلمه سخت مادر بود که من را به خود آورد که پای آبرو در میان است. خدا را شکر خانم مجلس، به کمکمان آمد و تا آماده شدنش برای مرحوم صلوات و فاتحه میگرفت. دستمال کاغذی بین جمعیت پخش شد. انگار همه موظف بودند گریه کنند. صدایش غمگین و گرفته بود. غصه خاله زری و تنهایی و مرگش را در آن شب، چون تراژدی به تصویر کشید. و با آواز زندگی اش همه را تکان داد. هق هق گریه زنها مسجد را میلرزاند. خاله شمسی و مامان غش کردند. خودم را فراموش کردم و بلند شدم تا به داد مامان و خاله برسم. دلم برای مادر سوخت هیچ وقت این طور ندیده بودمش، شایدهم برای خودش گریه میکرد. برای تنهاییهایش یا ترس از مرگ!
صدای نوحه خوان رفت تو مغزم. فرزندی نداشت تا دستش را بگیرد. و مدام تکرار میشد. خواهری نبود تا به آخرین حرفش گوش دهد!
حقیقت داشت، آن طور که شنیده بودم، خاله زری خیلی ترسیده بود. حس کرده بود که داره میمیرد! تنهایی چه کارمیتوانست بکند؟ دلش میخواست در آن لحظه چه کسی کنارش باشد؟!