سرویس فرهنگی به دخت؛ سهرابی/
آقا منصور ماشین را کنار دیوار باغ خاله پارک کرد. پیاده شدیم. کوچه از نور چراغ تیر برق روشن بود. تازه باران باریده بود. هوا لطیف و معطر بود. یاد کودکی ام افتادم. دلم از شادی پر شد. بو کشیدم. نگاه کردم به درختهای پرتقال و نارنج که شاخههایشان از حیاط خانه بیرون زده بود. قطرههای باران از روی برگها میچکیدند و زیر نور چراغ میدرخشیدند. فضا، پر بود از هوای تمیز و سکوت و آرامش.
ساکها را از پشت ماشین پایین آوردیم. مامان ایستاد. کش و قوسی به خود داد، تا خستگی درکند. آه کشید. و به دنبال خاطراتش به اطراف نگاه کرد:
ــ هی؛ یادش به خیر، چه روزهای خوبی داشتیم.
چالههای سطح کوچه، از آب باران پر شده بودند. به یاد خاله زری افتادم. شادی و شوق دیدن دوباره رشت را در خودم حبس کردم.
منیر نفس عمیقی کشید.
– چه هوای خوبی.
زیر گوشش گفتم:
ــ ژست بگیر خواهر. هرچی باشد، برای مراسم سوگواری آمدی.
خندید و سرش را تکان داد. آقا منصور برگشت طرف ما:
– عجبا! واقعاً خالهتان فوت شده!
نزدیک خانه شدیم، به پارچه ی سیاهی که بالای سر در خانه کشیده بودند. خیره شدیم. پس حقیقت داشت. سوگ خاله زری در قلبمان بیدار شد.
منیر شالش را درست کرد. زنگ زد. نفسش را بیرون داد. خاله قبلاً آیفون نداشت. آقا منصور به آیفون تصویری اشاره کرد. منظورش را فهمیدیم، باید دیگر چهره مان شبیه ماتم زده ها می شد.
دلم میخواست خاله زری زنده بود و میآمد دم در و مثل قدیمها بغلمان میکرد و حسابی تحویلمان میگرفت و برایمان اسپند دود میکرد.
اول مامان را فرستادیم تو. خانه شلوغ بود. همه سیاه پوش بودند. بچهها و مسنترها خواب آلود نگاه میکردند. خاله شمسی جلوتر از همه ایستاده بود وسط حیاط. مامان را بغل کرد.
مامان فریاد زد، بلند خاله زری را صدا کرد و کوبید به سینهاش. گریهاش خیلی سوزناک بود. همه ریختند سرش. جا خوردم از حرکت به جای مامان. یعنی تمام مدتی که توی ماشین ساکت بود، داشت بغض الآن را جمع میکرد تا یک دفعه خالی کند! همه به هم ریخته بودند و گریه میکردند.
مامان وسط حیاط نشسته بود. قطرههای اشک صورتش را خیس کرده بودند. همسایهها کمک کردند بلند شد. منیر پشت سر مامان ایستاده بود. خودش را انداخت بغل خاله شمسی و گریه کرد. معلوم بود. جلو آقا منصور ناز میآید.
شمسی هم بلند گریه کرد:
– چقدر دیر رسیدید؟ فکر کردیم دیگر امروز نمی آیید! گفتیم گناه دارد میت زمین بماند.
مامان همان جور که اشک می ریخت، چپ چپ منیر را نگاه کرد و دوباره شیون را از سر گرفت.
غیر ممکن بود بتوانم جلوی این همه چشم گریه کنم. چهره ی ماتم زده به خودم بگیرم. یا حتی ادای عزادارها را دربیاورم
/انتهای متن/