آواز زندگی
خاله زری هیچ بچه ای نداشت، از وقتی هم که شوهرش فوت کرده بود تنها زندگی می کرد ، حالا خود خاله زری هم رفت…
سرویس فرهنگی به دخت/
یاد خاله زری افتادم که دیگر نفس نمیکشید و معلوم نبود موقع مرگ چه کسی پیش اش بوده!
پنجاه و سه سالش بود و عاشق زندگی. همیشه میگفت:
ـ عمر دست خداست شاید بتوانم بچههای خواهرزادههایم را ببینم.
افسوس که ندید. با این که استخوان بندی اش از مامان درشتتر بود. شادتر و سرحالتر هم بود، ولی همیشه دیابت و فشار خونش دردسر ساز بودند.
سر آخر هم “مرگ” شیرین وارد وجودش شد و کام همه را تلخ کرد.
– نصف شبی نمیتواند راحت نفس بکشد.
اینها را منیر میگفت که حالا روی مبل ولو شده بود.
ـ عرق کرده و تمام بدنش بیحس شده بوده. فشار سنج را نتوانسته به دستش ببندد. گوشی را بر میدارد زنگ به اورژانس میزند و کمک میخواهد. بعد هم بیهوش میشود.
مادر زری را صدا میزند و میکوبد تو سینهاش.
ـ همسایههای خوبی داشت. مثل خاله شمسی. با سر وصدای اورژانس آنها هم میریزند تو خانه! بالای سرش که میرسند گوشی روی سینهاش بوده و فشار سنج کنارش افتاده بود، بدنش هنوز گرم بوده!
یادم افتاد، پانزده سالی میشد که خاله را تنها گذاشتیم و آمدیم تهران. خاله زری، شمسی را داشت. او فقط همسایهاش نبود. مثل یک روح در دو بدن، صمیمی و یک دل بودند. حرف و خواستههایشان همیشه یکی بود. هوای هم را داشتند.
منیر اینها را که گفت صورتش را جمع کرد و دستمالی را زیر بینی گرفت و گریه کرد.
کمی بعد، بینیاش را پاک کرد و سرش را بالا گرفت.
ـ میخواهم از این به بعد مثل خاله زری زندگی کنم.
خندهام گرفت:
– معلومه چه میگویی؟ پس تاحالا داشتی چه کار میکردی؟!
– طور دیگری میخواهم زندگی کنم!
– خوب شد زود فهمیدی در سی و دو سالگی.
– مسخره نکن. یک وقت سرت میآید.
– الآنش هم وضعم بهتر از تو نیست!
– نه حالا خیلی مانده به من برسی. صبر کن تا ببینی!
زبانش همیشه نیش داشت. خدا بیامرز پدرم میگفت: نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است! نمی دانم طبیعت او هم، این جوری بود یا دوست داشت که این جوری باشد!
لبخند زد.
تازه داشت به خودش میرسید. ابروهایش را تاتو کرده بود و پوست صورتش را هم پاک سازی! به سرش زده بود، بینیاش را هم عمل کند! به آقا منصور گیر داده بود، کلاس موسیقی برود و با دوستانش به کیش و دبی سفر کند. میخواست وابسته نباشد و آزادی داشته باشد.
ادامه دارد…
نویسنده: سهرابی/ انتهای متن/