آواز زندگی
خاله زری زن خوبی بود، ما رو خیلی دوست داشت، خوب زندگی می کرد و شاد و سر حال و مهمان نواز بود ولی نمی دانم …
سرویس فرهنگی به دخت/
مامان با تأسف سرش را تکان داد:
– هی هی. بدبخت آنقدر خرج نکرد تا مرد!
به نظرم خاله، بدبخت نبود. تازه خیلیام خوب زندگی میکرد و به فکر سلامتیاش هم بود. به دیگران احترام میگذاشت و دست به خیر داشت. چندتا کتاب داروهای گیاهی و پزشک خانواده هم داشت. هر روز صفحهای میخواند و هر صبح جوشاندهاش را دم میکرد و فنجانی از آن میخورد. وقتی که شوهر کرد، صیغه دائم شد، تا حقوق پدر بزرگ را بتواند بگیرد. دستش تو جیب خودش بود. شاد و سرحال و مهمان نواز بود. با این که بچه نداشت، ما را مثل بچه خودش دوست داشت. در کودکی خیلی به ما محبت میکرد. آخرش هم نفهمیدیم چرا بچه دار نشد! بعد از مرگ شوهرش تنها ماند. هرگز از تنهاییاش شکایت نکرد برعکس، تا میتوانست از فرصتها استفاده کرد و راضی بود. بلند گفتم:
ـ نه بابا؛ خوب خرج می کرد.
مامان گفت:
ـ قدر این روزها را بدان.
نفهمیدم منظورش از این حرف چه بود!
به سیب و پرتقال درشت و آبدار ظرف میوه روی میز خیره شدم.
گفتم:
ـ یک سیب پوست بکنم با هم بخوریم؟
– نه، من نمیخورم. پاشو چایی رو بیار بخوریم، دم کردم الآن میجوشد و هدر میشود.
با این که دلم سیب میخواست. رفتم چایی ریختم و آوردم.
ـ کی برویم رشت؟
ـ چطوری برویم با این حال؟
خواستم بگویم کدام حال. نگفتم.
– چایت را بخور. بدون قند میخوری؟
– آره، از قند خوشم نمیآید.
با این که میدانست، ولی اغلب میپرسید. فکر میکرد، برایش کلاس میگذارم. نگفتم اگر توت خشک یا خرما هم باشد با آن میخورم.
– آن قند طبی من را بده، روی میز است.
منیر که تازه وارد پذیرایی شده بود، قندان را جلویش گرفت. دیابت نداشت، ولی برای پیشگیری از آن، سرخود قند طبی میخورد.
ـ فاتحه مع الصلوات.
بعد هم زل زده به فنجان چای و زیرلب فاتحه خواند.
ـ یادم میآید وقتی بچه بودیم، همیشه اول زری بود که میگفت چی بازی کنیم!
بعد انگار خاطراتش یک دفعه، زنده شده باشند خواست بزند زیر گریه، اما یاد حرف دکترش افتاد. چای را سر کشید و نفس عمیقی کشید. خیلی وقت بود که به دکتر قول داده بود، غصه نخورد! سر قولش هم مانده بود.
رفت از آشپزخانه توت خشک بیاورد.
بلند گفتم:
ـ نکند توهم ده میلیون، توی کمدت داری و میخواهی برایم ماشین بخری!
ـ یواش، الآن همسایهها میشنوند و پیش این و آن میگویند و یک وقت، شبانه میآیند بالا سرم و خفهام میکنند!
نویسنده : سهرابی/ انتهای متن/