آتش بازی
آنسه هدی، یا همان مدیر بخش دانشجویان خارجی ابونور، بعد از کلاس منتظرم بود تا مرا با یکی از هم خانه ای های جدیدم آشنا کند. دختردر آستانه در ایستاده بود. چهره اش آشنا بود و دل نشین.
سرويس فرهنگي به دخت/
ساک کوچکی به همرام داشتم و پتویی که پریسا خانم همراهم کرده بود، چون معتقد بود که من شب های دمشق را نمی شناسم . و باید بگویم که حق با ایشان بود، و من خیلی سریع افتخار آشنایی با او را پیدا کردم !!
دوست جدیدم ساک را از من گرفت و با چهره ای خندان به سمت در خروجی ساختمان دوید و من هم به دنبالش. تقريبا تمام راه ابو نور تا خانه را رو به من و پشت به خیابان طی کرد. با هیجان بسیار صحبت می کرد و دستانش را تکان می داد. اولین حسی را که در بیننده ایجاد می کرد این بود : آتش بازی !
به زودی منشأ آتش بازی را کشف کردم و آتش بازی برای من هم آغاز شد…..راستی ، قبل از هر چیز دوستم را به طور رسمی معرفی می نمایم:
نام : مایا
نام خانوادگی: …. (در این قسمت چیزی ننویسید !)
سن: 21 سال
از کشور:آمریکا
دین: اسلام
این اطلاعات را به سرعت و پشت سر هم و در حالی که نفس نفس می زد به من داد. همین معلومات کافی بود که احساس خوبی در من ایجاد کند تا اینکه … به پیچ کوچه ای که خانه در آن واقع شده بود رسیدیم. صدای اذان عصر مسجد به گوش رسید. مایا ایستاد، لبخندی شیطنت آمیز بر لبانش نمایان شد و آرام زمزمه کرد: اذان شان چه بی موقع است، این طور فکر نمی کنی؟ لحظه ای سکوت بر قرار شد و بعد از آن به آسمان نگاه کردم. مثل شب های عید آتش بازی بود، گوشه ای سرخ و گوشه ای سپید و گوشه ای زرد ، و پایانی نداشت.
مایا گفت دیروز که مرا در ابونور دیده است، دعا می کرده که ای کاش من آنجا ماندگار شوم تا بتواند با من آشنا شود و باور نمی کند که قرار است هم خانه شویم. برای من هم باور کردنی نبود. راستش را بخواهید هنوز هم بعد از گذشت چند سال باور نمی کنم. در شهری که از در و دیوارش غربت شیعه می بارد، خداوند برایم یک دوست شیعه فرستاده است! دوستی از آن سوی مرزها با زبانی، شکلی، فرهنگی متفاوت، ولی همدل. با خود گفتم: خدای من، اینگونه خداییست و در دلم، از ته دل خندیدم و شب هنگام در خلوتم، از ته دل گریستم.
و الان وقت آن بود که با شب های دمشق آشنا شوم. آذر ماه بود ، ولی شب هایی به خاطرم آمد که فردایش به علت بارش برف تعطیل می شد. جز اینکه از برف و شادمانی آن خبری نبود. ساکم را باز کردم، همه لباس هایی که به همراه داشتم را به تن کردم. قرار بود چمدان هایم را بعدا برایم بفرستند، ولی هنوز از درون می لرزیدم. دو بطری بزرگ آب جوش به رختخواب بردم، افاقه نکرد… ساعت 1:30 بعد از نیمه شب شد و همه به اتاق های شان رفتند. پاورچین پاورچین به سالن نشیمن رفتم، به آرامی قالیچه ای که بر روی مبل انداخته بودند را برداشتم و به اتاق برگشتم!!
در لحظه های قبل از خواب ، اولین شب دمشق را دیدم که از پشت پنجره برایم دست تکان می دهد. /انتهاي متن/