علی 22 ساله حالا «زیمانکو» است
رخدادهای جنگ، معدن دست نخورده ای هستند که مظلومانه تاوان کم کاری های ما را می دهند. پس از 22سال پسری از حلبچه مادرش را پیدا می کند، واقعه ساده ای نیست . خبراین اتفاق واقعی در آذر سال88 فقط در حد یک کپی خبر در بعضی از خبرگزاری ها منعکس شد.
سرویس اجتماعی به دخت/
پسرحلبچه ای؛ آن موقع چهارماه بیشتر نداشت. بعد از شش خواهر و برادر، این پسر، دل پدر و مادرش را روشن کرده بود…
خورشید می تابید. حلبچه هم مثل همه جا بهار را حس کرده بود. درخت ها پرشکوفه بودند و صحرا سبز سبز.
اهالی حلبچه می دانستند جنگی هست و جنگستانی در نزدیکشان. گاهی هم ترکش های جنگ به پیکر روستای شان می نشست، اما نه از جانب ایران. مردم کرد نشین حلبچه محروم تر از آن بودند که بدانند صدام رئیس جمهور کشورشان چه می کند!
25اسفند 1366هواپیماها آمدند و گشتی زدند. باید ماموریت خود را انجام می دادند. بمب های شیمیایی را بر سر مردم حلبچه ریختند… همه شهر در کمترین واحد زمان، خشک شد. هر کس به همان حالتی که بود: راننده ای پشت ماشین، زنی با بچه ای در بغل، مردی جلو مغازه و… و پسر در خانه بود. فاطمه مادرپسر یادش نمی آید روز حادثه کجا بوده؟.. پدر با شش خواهر و برادر در جا کشته شدند. فاطمه هم شیمیایی شد. فقط به فکرِفرار بود؛ قیامتی شده بود. تلو تلو خوران و ناله کنان فرار کرد. خودش هم نمی دانست کجا ؟ باید می رفت…، پسر اما جا ماند.
چند ساعتی گذشت. ایرانی ها برای کمک آمدند. حالت فوق العاده اعلام شد. فاطمه خودش را به نیروهای امداد رساند. آنها مردم شیمیایی شده را به شهرهای آماده کمک رسانی اعزام می کردند. گریه نوزاد امداد گران را متوجه خانه کرد. پسرگریه می کرد. به غیر از او، کسی زنده در خانه نبود.
در آن روز جهنمی بود که صدام برای حلبچه درست کرد، هزاران نفر شیمیایی وکشته شدند. پسربچه از سوزش چشم و تاول های بدنش گریه می کرد. فاطمه و پسرش به ایران منتقل شدند، ولی جدا از هم.
زن ها و بچه ها در قسمتی ازسالن ورزشی ایران خودرو، تحت مداوا قرار گرفتند. پسروقتی بیدار بود فقط گریه می کرد. کسی او را نمی شناخت. بعضی ها شهید؛ بعضی ها هم حاضر به زندگی بدتر از مرگ شدند. پسر تنها بود. بعد از دو سه ماه وضعیت اکثر شیمیایی ها روشن شد. بعضی خانواده خود را پیدا کردند. عده ای هم هیچ کس دنبال شان نگشت .اکثر مجروح ها بعد از بهبودی به حلبچه برگشتند. نامه ها نوشته شد. پسر و چند نفر دیگر شناسایی نشدند و پسر تنها ماند.
خانم خیّری در سالن ورزشی ایران خودرو کار می کرد. وقتی پسر را تنها می بیند، با اجازه مسئولان او را به مادر بزرگش، کبری حمید پور که در مشهد زندگی می کرد، می سپارد. کبری خانم مادر پسر می شود. اسم پسر را علی می گذارد. کبری خانم با امکاناتی که داشت، علی را بزرگ می کند. علی درهفت سالگی فهمید که از بازماندگان حمله شیمیایی حلبچه است. بدون شناسنامه وارد مدرسه شد. کبری خانم خیلی سعی کرد تا برای علی شناسنامه بگیرد، اما هیچ وقت موفق نشد.علی درس خواند و بزرگ شد تا…
مسئول بنیاد شهید کردستان به واحد های امدادی، که اسفند سال 66 به مجروحان شیمیایی حلبچه کمک کرده بودند، نامه می نویسد که اگر از وضعیت بچه هایی که خانواده شان پیدا نشده، اطلاعی دارند، سریع خبر دهند. مادرانی هنوز چشم به راه فرزندان شان هستند. یکی از بستگانِ کبری خانم وضعیت علی را گزارش می دهد.علی حالا بزرگ شده و دبیرستان را تمام کرده. اما چون بدون شناسنامه است، نتوانسته ادامه تحصیل بدهد.
کبری خانم بر اثر تصادف فوت می کند. علی باز تنها می شود.
شش مادر در انتظار پسران شان بودند. از علی و شش مادر آزمایش DNA گرفته می شود. خون ها را به سوئیس می فرستند تا نتیجه معلوم شود.
فاطمه محمد صالح، پسرش «زیمانکو» را بعداز 22 سال در آذرماه 88 پیدا می کند.
الان علی، معروف به علی حلبچه دانشجوی مهندسی در سلیمانیه عراق است.
مریم کاظم زاده/انتهای متن/