سرویس فرهنگی به دخت/
وقتي خبر آتشبس را شنيد، همراه مادر و برادر شيرخوارش به حياط بزرگ بلوكشان رفت. با شادي همسايهها شادي كرد. وقتي صداي شاد پدر را از گوشي شنيد، فهميد، آتشبس يعني شادي پدر… يعني جنگ تمام شده است. پدر يك هفته هر روز زنگ ميزد و خبر پيروزي و زندگي كردن در كنار هم را مژده ميداد. روز هشتم، هاجر در حياط با بچهها مشغول بالا و پايين پريدن بود كه متوجه سكوتي غريب در ساختمانها شد. مكالمههاي تلفني مشكوك مادر كه ناتمام، تمام ميشد، دلش را بيشتر به شور انداخت…
ـ مادر كي بود! پس چرا بابا تلفن نميزند؟
ـ نميدانم! صبر داشته باش، عزيزم!
يك هفته بعد وقتي در حياط، از دوست همسن و سالش شنيد، پدرش نامه فرستاده و خبر اسير شدنش را داده با قدمهاي تند به ساختمانشان آمد…
ـ مادر! چرا به من نميگويي پدر اسير شده… چرا؟
ـ عزيزم چه كسي گفته پدر تو اسير شده… هنوز چيزي نميدانيم! هيچچيز…!
وقتي دوباره از هلال احمر به در خانه همسايه نامه آمد ولي به در خانه آنها نيامد، هاجر باور كرد پدرش اسير نيست، … از مادر كلمه مفقود را شنيد اما معني آن را نميفهميد. از آن روز از دوستش، از خانواده دوستش، خانواده سرهنگ جعفري بدش آمد. با كسي حرف نزد. روزها در چمن حياط نشست و به شاخه بلند چنار خيره شد، بچهها بازي ميكردند. گاهي دورش را ميگرفتند و ميخنديدند. مادر او را بغل ميكرد و به خانه ميبرد و به زور غذا به دهانش ميگذاشت. هاجر صداي پدر را ميخواست. آخرين صدا كه از پشت گوشي شنيد… .
«ديگر كنار هم زندگي ميكنيم بدون جنگ… .»
مهر ماه بچهها به مدرسه رفتند. دوستان پيش دبستاني سال گذشته هاجر به دنبالش آمدند. هاجر خيره به بچهها نگاه ميكرد. نميتوانست به چيزي فكر كند جز شنيدن صداي پدر… .
از دكتر و روانشناس و معلم خصوصي كاري ساخته نبود. ولي معلم گفت، هاجر ميشنود. پس بايد ارتباط را قطع نكرد. بايد حرف زد. داستان خواند. حروف را هجي كرد… .
بعد از دو سال سكوت وبيتفاوتي نسبت به همه كس و همه چيز، مردي لاغر و قد بلند با صورت زرد و استخواني به كنارش آمد. بر سرش دست كشيد و گريه كرد. حرف نميزد، فقط گريه ميكرد. مردم در بلوك شادي ميكردند. كوچهها و جلوي بعضي از خانهها چراغاني شده بود ولي مرد گريه ميكرد. هاجر دوستش را ديد. ميخنديد. شادي ميكرد. خود را به مرد ميچسباند. هاجر فهميد پدر دوستش است كه گريه ميكند و كنارش مينشيند. مادر آم و معرفی اش کرد:
ـ هاجر جان! آقاي مجتبي جعفري، دوست پدر… مثل پدر… ستوان يكم! يادت هست درجه پدر را ميخواندي «ستوان يكم لشگر هفتاد و هفت خراسان» آقاي جعفري با پدرت بود با نود نفر اسير شدند ولی خيليها مثل پدرت نيامدند.
مادر ميگفت، مرد گريه ميكرد. هاجر چشمهايش را ريز ميكرد… گوشهايش را تيز! ولي به دنبال صداي پدر ميگشت نه اخبار از پدر! تا سه روز مرد ميآمد، كنار هاجر مقابل درخت چنار مينشست و گريه ميكرد. روز سوم، مرد طاقت از دست داد با صداي هق هق، هاجر را به بغض انداخت. مرد هاجر را نوازش كرد و گفت…
ـ عزيزم! گريه كن! ببين! دل من هم مثل تو گرفته! من پيش پدرت بودم ولي حالا ناراحتم. چون دشمن ما را از هم جدا كرد. جنگ بد بود ولي آتش بس خيلي بدتر بود. بعد از جنگ اسير شديم. حالا كه آمدهايم، ماتم داريم! ولی تو غنچهاي نبايد پژمرده شوي!
مرد می گفت و اشک می ریخت، هاجر بغض کرد. مادر را خبر کردند. مادر آمد، هاجر را در بغل فشرد:
ـ عزيزم! دخترم! گريه كن… گريه تنها دواي درد توست…
هاجر به صورت زرد سما نگاه ميكند. ياد رنجهايي ميافتد كه مادر براي شفايش كشيد. ياد روزهايي كه همراه مادر و برادر كوچكش ساعتها در خانه جعفري مينشست و از او ميخواست از پدر بگويد. شبها، مادر نميتوانست او را از خانه ستوان بيرون بياورد. مادر خجالت ميكشيد ولي ستوان با گرمي هاجر را كنار دخترش مينشاند و از خاطرات جبهه ميگفت. از كاردستيهايي كه مخفيانه در اردوگاهها درست ميكردند. گاهي هم بياختيار اشك ميريخت… بعدها هاجر شنيد به خاطر شكنجههايي بود كه اسراء تحمل ميكردند و بعضي هم شهيد ميشدند. هاجر آن زمان خوشحال شد كه پدر در روز اول اسارت از هليكوپتر به كوههاي سليمانيه پرتاب شد و هر روز آن شكنجهها را نديد.
هاجر سنگيني سما را بيشتر از قبل حس ميكند. دلش ميخواهد به طرف تلفن برود و با مادرش حرف بزند. از روزهاي تحمل او بگويد وقتي كه هم وزن سما بود و او مجبور بود هم برادر كوچكش را بغل كند هم او را… هاجر سما را روي تخت ميگذارد. نفسش در سينه سنگيني ميكند. به سختي نفس عميقي ميكشد. احساس سنگدلي ميكند… زير لب نجوا ميكند.
ـ مادر! مرا ببخش چه زود به فكر راحتي خودم افتادم!
دستش ميلرزد. گوشی را برميدارد. دگمهها را فشار ميدهد. بوق ممتد ميخورد. اشتباه ميكند. دوباره دگمههاي تلفن را فشار ميدهد. صداي بوق آزاد دلش را بيشتر ميلرزاند زمزمه ميكند…
ـ مادر مرا ميبخشي؟
نادره عزیزی نیک/ انتهای متن/