این بود مادر سیمرغ…

مادر! می‌دانیم که هر روز صبح برای دیدن قاب عکس علی‌اکبرت، خورشید را به جمال خود روشن می‌کردی، علی‌اکبری که بازی‌دراز در عشق‌بازی او کم آورد.

1

سرویس خبر به دخت/

عجب شیرمردهایی را تربیت کردند، این مادرها؛ مادرهایی که خبر درگذشت‌شان این روزها بیشتر بر صفحه سایت‌ها و روزنامه‌ها می‌نشیند، مادر شهید جهان‌آرا، ننه‌علی، … و دیروز هم مادر شهید شیرودی.

مادری که تا همیشه نگاهش به آسمان بود و پی سیمرغ‌‌هایی می‌گشت که با علی‌اکبرش پرواز می‌کردند، مادری که با نان کارگری و کشاورزی علی‌اکبر را تربیت کرد و علی‌اکبر شد فرمانده خلبانان هوانیروز در زمان جنگ و بعد هم او را به عنوان نامدارترین خلبان جهان یافتیم.

این مادر مثل تمام مادرای شهدا، مهمان را با خوشرویی در کنار قاب عکس فرزندش می‌نشاند، اما هزاران بار حیف که کمتر مهمانش شدیم تا بگوییم، همه آرامش‌مان را مدیون شما هستیم، این شما بودید که با رفتن جگرگوشه‌هایتان صبوری کردید تا غم بر دل‌هایمان ننشیند، این شما بودید که با هزار و یک امید و آرزو بچه‌هایتان را راهی کردید، تا آرزوهای‌مان بر دلمان نماند، قدرتان را می‌دانیم، به بچه‌یتان بگویید ما را هم شفاعت کنند و به خانم حضرت زهرا(س) سلام ما را برسانید اما حیف باز هم ما در این روزگار بازنده بودیم، چون نتوانستیم این حرف‌ها را در کنار قاب عکس علی‌اکبرهایتان زمزمه کنیم.

باز هم می‌گویم تو ای مادر شهید! عجب پسری تربیت کردی که امام خمینی(ره) بعد از شهادتش فرمودند: «او آمرزیده است»، امام خامنه‌ای در نمازشان به فرزند تو اقتدا کردند و فرمودند: «شیرودی اولین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم»، شهید چمران در بیان رشادت‌های سیمرغ تو در غائله کردستان و پاوه می‌گوید: «هنگام هجوم به دشمن با هلی‌کوپتر به صورت مایل شیرجه می‌رفت، دشمن را زیر رگبار گلوله می‌گرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور می‌داد؛ او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد می‌کرد، بزرگترین ضربات را به آنها می‌زد».

مادر! ما می‌دانیم و تو می‌دانستی پسرت را ناجی غرب و فاتح گردنه‌ها و ارتفاعات آریا، بازی دراز، میمک، دشت ذهاب و پادگان ابوذر می‌شناسند و می‌دانستی او غیرممکن‌ها را ممکن می‌کرد، اما هیچ وقت اینها را جز به الطاف الهی ندیدی و نشمردی.

ای مادر! می‌دانیم که هر روز با آب دادن به گل‌های خانه‌ات، برای علی‌اکبرت شعرهایی را زیر لب زمزمه‌ می‌کردی، می‌دانیم که هر روز صبح برای دیدن قاب عکس علی‌اکبرت، خورشید را به جمال خود روشن می‌کردی، علی‌اکبری که بازی‌دراز در عشق‌بازی او کم آورد…

حالا که رفتی، دیگر گل‌هایت با چه امیدی بشکفند و خورشید چگونه بر زمین‌ستان بتابد…

منبع:فارس/انتهای متن/

نمایش نظرات (1)