بمانم یا بروم؟
با رفتن خالد، هاجر كنار پنجره میرود. در حیاط بزرگ حسینیه، شاخۀ درختهای زیتون و انجیر زیر بار میوۀ خود خم شدهاند، هاجر فكر میكند، مقابل مادری كه او را با رنج بسیار بزرگ كرده، با غرور ایستاده است.
سرویس فرهنگی به دخت/
به یادش میآید، جمله معلم منطقش كه میگفت: «انسان كمال جو، هر قدر جلو میرود و بار وجودش زیاد میشود، مانند شاخۀ درخت خم میشود».
هاجر به خود میگوید:
«با چه جسارتی به آرزوی شخصیام فكر میكنم. مگر زمان جهاد است كه نافرمانی از مادر را بتوان توجیه كرد!»
ـ خانم رجایی! سامیه حسینی اصرار دارد، كنفرانسش را در حضور شما اجرا كند. مثل اینكه كتاب لبنان دكتر را شما پیشنهاد داده بودید!
هاجر جلو میآید. خون به زیر پوست صورتش میافتد. با هیجان میگوید:
ـ بله من دادم. سامیه همان دختر پانزده ساله قانا! با چه سرعتی كتاب را برای كنفرانس آماده كرد. با این همه كار در حسینیه! مرحبا! هدف كه باشد زمان و مكان مطرح نیست. اعضا بدن با كمك دل پیش میروند.
هاجر به كلاس میرود. ده دختر نوجوان با دیدن استاد همهمه میكنند. هاجر بعد از تبریك و عذرخواهی از تاخیرش، رو به سامیه میگوید:
ـ خوب! مشتاق هستیم بشنویم!
سامیه پیراهن و شلوار خاكستریاش را مرتب میكند. از ته كلاس به كنار هاجر میآید.
ـ با اجازه استاد! من با مطالعه این كتاب موقعیت شیعه را به سه دوره تقسیم كردم.
هاجر با لبخند میگوید:
ـ كتاب را به بچهها نشان بدهید. همیشه در تحقیق نام منبعها را در ابتدا ذكر كنید!
هاجر در دل میگوید: «اگر این بچهها بدانند این كتاب در ایران هفتاد میلیونی به چاپ چهارم هم نرسیده از خجالت آب میشوم.»
سپس رو به او کرده و می گوید:
ــ خلاصه صحبت كنید. بعد متن كنفرانس را بین بچهها تكثیر میكنیم. سعی كنید تاریخ دورهها را دقیق بگویید!
و گوش می سپرد به حرفهای دختر.
وقتی کنفرانس دختر تمام می شود، احساس ميكند از شدت هيجان دلش ميخواهد بلند بلند گريه كند. خالد از صداي كف زدن طولاني دخترها به كلاس ميآيد. هاجر از بچهها تشكر ميكند و از كلاس بيرون ميآيد.
ـ شما بگوييد! من چطور دل از اين بچهها بكنم و به محلي بروم كه گروهي از محصلهايش هيچ انگيزهاي براي سر كلاس آمدن ندارند… فقط به فكر اين هستند مدركي بگيرند و كار راحت پردرآمدي پيدا كنند. هدف را آرزو… امل را گم كردهاند… بچههاي ايران فريب سكولار را خوردهاند و خانوادهها هم فقط به اين فكر ميكنند كه چطور در مصرف و تجمل از هم سبقت بگيرند. ميدانيد چرا! چون دشمن از بيست سال پيش جنگ نظامي را كنار گذاشته و با سلاح فرهنگ به جنگ آمده… اين مسائل مثل خوره هر روز وجودم را ميسوزاند…
هاجر خود را به صندلي خالد ميرساند. صورتش را ميان دستانش پنهان ميكند بدنش با هق هقي كه از لاي انگشتانش بيرون ميآيد، تكان ميخورد. خالد بيرون ميايستد و سرش را به ديوار تكيه ميدهد. دخترها با همهمه از كلاس بيرون ميآيند. خالد در اتاقش را ميبندد. دخترها را با كلمات موفق باشيد! پايدار باشيد! بدرقه ميكند.
بعد از رفتن دخترها، خالد با تقه به در ميگويد:
ـ خانم رجايي!
ـ بفرماييد!
ـ درست نيست، بچهها شما را با اين حال ببينند! راستش وقتي حال شما را ميبينيم ياد قصه علي مرتضي ميافتم. همين شهيدي كه عكسش با اسلحه در خیابانهای ايران هم هست.
هاجر صاف مينشيند.
ـ من در لبنان ديدهام! شنيدهام كه به خاطر نصب عكس امام خميني به دست چپيها تكه تكه شد.
ـ زماني كه دكتر براي رفتن به ايران آماده ميشد، خيلي از جوانان آماده شدند، همراه استادشان به ايران بيايند ولي علي مرتضي به طرز عجيبي شيفته ايران شده بود. لحظهاي از دكتر جدا نميشد ميترسيد دكتر برود و او را جا بگذارد. علي مرتضي شير جنوب بود از هيچ كس و هيچ مانعي نميترسيد. آن روزها، بعد از حذف امام، شيعيان احساس يتيمي ميكردند ولي وقتي خبر انقلاب امام خميني(ره) را شنيدند، روحيه گرفتند.
ـ اسلام مرز نميشناسد هرجا كه بوي دشمن ميآيد دل و روح مسلمان در آنجا ميتپد.
هاجر به صندلي تكيه ميدهد و ادامه ميدهد.
ـ … خيلي جالب است! زماني شما آرزوي بودن در ايران را داشتيد. حالا ما! كاش مادر، حال من را درك ميكرد و مجبورم نميكرد به يك زندگي… .
صداي گريه دختر بچهاي در راهرو ميپيچد…
ـ آخ! سما دوباره جيغ زد… مثل اينكه هر وقت اثر دارو ميرود، دوباره ياد صحنه مرگ مادرش ميافتد!
هاجر به طرف سالن ميدود.
ـ عجب! پانزده مادر در حسينيه مراقبش هستند. شما چرا ميدويد!
هاجر حلقه مادران را ميشكافد خود را به سما ميرساند. سما را از مادر جواني كه سه بچهاش را در پناهگاه قانا از دست داده، ميگيرد.
ـ بيا عزيزم! گريه نكن!
ـ الان من ساكتش ميكنم!
ـ خانم اجازه! برادر خالد گفتند. سما را به اتاقش بياوريد! شايد در جاي خلوت ساكت شود.
هاجر با رسيدن اين پيغام به مادر لبخند ميزند.
ـ شما به كار بچههاي ديگر برسيد! من در بغلم ساكتش ميكنم.
ـ بيا دختر خوب! ببين! اگر جيغ بزني از زخم پايت خون ميآيد. آن وقت بايد دوباره برگردي بيمارستان.
صداي هاجر در جيغهاي بلند سما گم ميشود. مادرها جلوي اشكهايشان را ميگيرند تا پايين نريزد. بچههاي بزرگتر در حالي كه گوشهاي خود را گرفتهاند، چشم به مادرها دوختهاند. هاجر سما را از ميان مادرها و بچهها ميگذارند. با شتاب به اتاق سرپرست ميرساند.
ـ برادر خالد! اين بچه با اين گريهها، دارد خودش را خفه ميكند.
ـ نگران نباشيد! بچه مصيبتديده گريه كند بهتر از اين است كه ماتم بگيرد. الان دو قاشق از اين شربت آرامبخش ميدهم… .
ـ تا ساكت نشود كه نميشود شربت را داد!
ـ شما مثل اينكه بچه كوچك نديدهايد! با يك دست بينياش را بگيريد! من فوري ميريزم حلقش…
هاجر با دستپاچگي با يك دست سما را در بغل ميفشرد با دست ديگر بينياش را! شربت در گلوی سما قرقره ميشود.
ـ بگيريد… بينياش را بگيريد، بعد ول كنيد…
لحظهاي صداي سما قطع ميشود. دوباره جيغها، بلندتر از قبل گوشها را ميآزارد.
ـ چند دقيقه ديگر ساكت ميشود. همين جا در بغل بچرخانيد، خوابش ميبرد…
خالد ميرود. هاجر در اتاق بيستمتري كه يك تخت و دو ميز و پنج صندلي دارد ميچرخد و جانم! عزيزم! ميگويد. كم كم صداي سما ضعيف ميشود… . هاجر لالايي ميخواند… صداي سما به مويه تبديل ميشود. هاجر روي صندلي مينشينند. پاي زخمي سما را آرام صاف ميكند.
زير لب ميگويد:
«گريه خيلي بهتر است! خيلي…»
صداي همهمه، در راهرو ميپيچد. در، با سر و صدا باز ميشود.
ـ استاد… استاد اجازه! سيد آتشبس را قبول كرد.
چشمان سما باز ميشود. حسين را خيره نگاه ميكند و دوباره جيغ ميزند.
ـ حسين! آرامتر! با زحمت خوابيده بود… جانم… جانم!
ـ شما چرا خوشحال نشديد!… مادرها در حال سجده هستند!
ـ خوب خبر تازهاي نبود… كمرم شكست! برو به برادر خالد بگو! بيايد و سما را تحويل بگيرد! من ديگر طاقت ندارم!
حسين ميرود. هاجر به چشمان سياه سما كه همچون دهانش باز است خيره ميشود. نجوا ميكند.
ـ انگار توهم، از اين خبر ناراحت شدي! راضي نيستي! نميدانم شايد هم راضي شوي! چون پدر تو اسير است! شايد بيايد! اما پدر من مفقود، دختر! كاش حرف ميزدي! كاش بابا و مامان را صدا ميزدي! ميترسم، مثل من ماتم بگيري! مريض شوي! تو مثل من مادر نداري تا شبانهروز پرستاريات كند.
ـ برادر خالد در انباري است يك كاميون از كمكهاي ايرانيها آمده! من ميروم داخل! مادرها از تلويزيون پيام سيد را گوش ميدهند. شما هم بياييد!
ـ نه! اينجا ميمانم و سما را همين جا ساكت ميكنم.
هاجر حركت ميكند. آرام آرام چشمان سما بسته ميشود. صدايش هم ضعيف!
هاجر به آتشبس فكر ميكند. به اين كه دلش ميخواست آتشبس نشود… جنگ تا نابودي كامل اسرائيل ادامه پيدا كند… به سما نگاه ميكند كه بدون صدا خوابيده است روي صندلي مينشيند. به صورت زرد و لاغرش خيره ميشود.
آتشبس در ايران باعث ماتم زدگياش شد. حالا دوست ندارد سما به اين بلا دچار شود. سما مادر ندارد تا وجودش را براي شفاء او بسوزاند.
هاجر زيرلب ميگويد…
«مادر! من خيلي بيرحم هستم. مرا ببخش! چه روزهايي را تحمل كردي…»
ادامه دارد…..
نادره عزیزی نیک/انتهای متن/