هاجـر
هاجر آرزو كرده بود در بین مردم شیعۀ لبنان زندگی كند تا جنگ و گریز دشمن را ببیند و در آن شركت كند. درگیری جدی در تابستان سالی كه هاجر تمام واحدهایش را در دانشگاه العربیه بیروت گذراند، شروع شد. سی و دو روز طول كشید. هاجر از نزدیك، حمله و كشتن و كشته شدن را دید.
سرویس فرهنگی به دخت/
آتشبس لبنان، جنگ او با مادرش را جدی كرده است. امیدوار بود، با شروع جنگ تا نابودی كامل اسرائیل در بیروت بماند. جنگ میتوانست بهانه خوبی برای ماندن و كمك كردن به مردم جنگ زده باشد و رسیدن به آرزویش! سالها پیش هاجر از آرزویش برای مادر حرف زده بود و گفته بود، برای رسیدن به آن، شبانهروز تلاش خواهد كرد.
آرزویی كه بعد از فهمیدن موقعیت پدر و قبول كردن جایگاه خاص فرزند شهید بودن در دلش جوانه زد و با صحبتهای سرهنگ جعفری، شاهد شهادت پدر، رشد كرد تا جایی كه تصمیم گرفت، برای رسیدن به آن از تمام زندگی خود حتی از محبت مادر و یگانه برادرش بگذرد.
هاجر خود را روی صندلی صاف میكند. احساس میكند تنها عاملی كه شور دوباره به او میدهد، فكر كردن به این آرزوست…
از سال دوم دبیرستان وارد رشته علوم انسانی شد تا بتواند به زبان عربی تسلط كامل پیدا كند. كلاسهای حوزه را در تابستانهای داغ تهران تحمل كرد. خوشحال بود كه میتواند در یك كشور عربی در جبل عامل، نزدیك محل ظهور ابنیاء در محل درگیری تمامی كفر با اندك مردمان خداپرست شیعی، درس بخواند. مردانی كه با یاری دو حامی بزرگ ایرانی رشد كردند و فریب صلح و مذاكره را نخوردند و با هشیاری، جواب توطئههای دشمن را دادند و حالا هم با درسهایی كه از چهار دهه پیش از دو مربی ایرانی خود گرفتهاند، توانستهاند، برتری خود را نسبت به هفتاد و پنج حزب و فرقۀ لبنان نشان دهند.
هاجر آرزو كرده بود در بین مردم شیعۀ لبنان زندگی كند تا جنگ و گریز دشمن را ببیند و در آن شركت كند. در مدت چهار سال اقامتش، درگیری جدی وجود نداشت. دو سال قبل از ورودش به لبنان، حزب الله، اسرائیل را بیرون كرده بود. تبادل اسراء در سال 2004 صورت گرفته بود. درگیری جدی در تابستان سالی كه هاجر تمام واحدهایش را در دانشگاه العربیه بیروت گذراند، شروع شد. سی و دو روز طول كشید. هاجر از نزدیك، حمله و كشتن و كشته شدن را دید. ارتش اسرائیل به بهانه اسارت دو سربازش به مردم بیدفاع حمله كرد.
هاجر با آمدن خالد از جا میپرد.
ـ بفرمایید! مثل اینكه خسته شدید! به كلاس نرفتید! بچهها امروز خیلی سروصدا داشتند.
ـ حق دارند، خوشحالند.
ـ راستی تلفن مادر چه شد؟ پشت خط بود. خیلی اصرار میكرد شما را برگردانم.
هاجر با بغض میگوید:
ـ قطع شد! من نمیتوانم به جایی برگردم كه جنگ با اسرائیل فراموش شده و مردم، فقط از تجمل و زندگی روزمره حرف میزنند. من بالاخره آنها را راضی میكنم به لبنان بیایند!
ـ شما چه توقعی از خانوادهتان دارید! مردم از جنگ فرار میكنند.
ـ من هم از جنگ بیزارم، اما تا ریشۀ کفر نخشکد، آرام و قرار ندارم. شما دعا كنید، قبول كنند. میدانم مادرم نگران فرزندش است ولی باید قبول كند، ما به امت اسلام تعلق داریم نه به خانواده!
خالد سرش را تكان میدهد .
ـ میفهمم! حال شما را درك میكنم ولی نمیدانم چه بگویم! هم مادر حق دارد هم شما!
خالد دستی بر سر بیمویش میكشد، لبخند به لب ادامه میدهد.
ـ … فكر میكنم راه نشان دادن برای حل جنگ اعراب و اسرائیل آسانتر است از حل اختلاف شما! ولی این را میدانم افراد خانواده مصیبتدیده نمیخواهند، مصیبت دیگری را تجربه كنند. مادرم همیشه میگوید: «كمر درد تو بهانهای شد به جنگ نروی و به جای پدر سرپرست دو خواهرت بشوی!»
ـ شنیده بودم، پدر شما هم شهید شدهاند ولی كمردرد… .
خالد كنار پنجره میرود. پرده حریر سبز را كنار میزند. آفتاب به چشم هاجر نیش میزند. چشمان عسلی هاجر با صدای خالد باز میشود.
ـ پنج ساله بودم. زیردست و پاها گیر كردم. مهرۀ کمرم آسیب دید.
هاجر دستش را سایه چشمانش میكند و بیاختیار اندام بلند بالای کمان دار خالد را نگاه میكند. فكر نمیكرد خم شدن و آرام راه رفتن خالد به خاطر كمر درد باشد. در ذهنش كمر خالد را كمانی مادرزادی تصور كرده بود.
ـ … سی و هفت سال پیش اسرائیل بعد از قتل عام دیر یاسین سراغ جنوب لبنان آمد. ارتش اسرائیل، روستاهای مرزی را هر روز به توپ میبست. مردم در پناه كوهها زندگی میكردند. ولی یك روز به روستای صالحه وارد شد. تمام مردها را جمع كرد و جلوی چشمان وحشتزده زنها و بچهها تیرباران كرد. بعد مردهای غولپیكری با قیافه های وحشتناک با بیل و پارو آمدند و خاكسترها را با آتش به روی ما ریختند. از مقابل هم، نظامیها با تیراندازی پی در پی ما را مجبور به فرار از روستا كردند…
هاجر با دهان باز به چشمان آبی و كشیده خالد نگاه میكند. دو اقیانوس میبیند با موجهایی كه به ساحل پلكها ضربه میزنند و از مژههای بلند و تابدار بیرون میریزند. هاجر زود نگاهش را به طرف پنجره میچرخاند. نیزههای طلایی خورشید از لابهلای شاخههای در هم تنیده دو درخت زیتون و انجیر به چشمانش میخورد. سرش را پایین میاندازد. نفس راحتی میكشد. احساس میكند از غرق شدن نجات یافت. در دل میگوید: فكر میكردم، هیچ جنایتی بدتر از پرتاب اسیر از هلیكوپتر بعد از آتشبس نیست.
ـ … با این كار در دیر یاسین موفق شد، مردم فلسطین را بیرون كند ولی در جنوب، امام مردم را هشیار كرد. امام به مردم جنوب فریاد میزد، مهاجرت نكنید… مبارزه كنید… .
هاجر بیاختیار میگوید:
ـ اگر دكتر چمران، تاریخ شیعۀ لبنان را نمینوشت، مردم تا ابد فكر میكردند اسرائیل فقط به فلسطین حمله كرد.
خالد عینكش را برمیدارد با دو انگشت، اشكهایش را میگیرد و میگوید:
ـ هدف اسرائیل رسیدن به ارض موعودش بود. برای همه منطقه این نقشه را داشت. میخواست با كشتار و رعب و وحشت، مردم را بیرون كند. توانست قدم اول را در فلسطین بردارد. شعار معروفی دارد كه در شورای ملل پذیرفته شد. «فلسطین سرزمین بدون انسان و بنیاسرائیل انسانهای بدون سرزمین، بنابراین فلسطین به بنیاسرائیل تعلق میگیرد». ولی در جنوب متوقف شد چون امام رهبری مبارزه را به دستش گرفت با كمك دكتر چمران و بزرگان شیعی! به هر حال پیروزی امروز جوانان حزبالله از هشیاری آن زمان امام است كه امثال منِ پدر از دست داده را در پناه خود بزرگ كرد. با ساخت مؤسسهها و پناهگاهها، آوارهها را سر و سامان داد. بیمارستانهای سیار ساخت. خود من یك سال تحت مراقبت یك دكتر فرانسوی بودم. تحرّكم كم بود ولی با ورزش توانستم روی نیمكت بنشینم و درس بخوانم. مادرم خوشحال است كه من در مدرسه علمیه امام رفتم و دروس فقهی خواندم و معلم شدم. اگر چریك میشدم، نمیتوانستم شبها به خانه بروم و در جنگهای داخلی كنار خانواده بمانم. من درد كمر را همیشه داشتم ولی از اینكه باعث شادی مادر و دو خواهرم بودم احساس وجود میكردم.
هاجر به یاد سالهای نوجوانیاش میافتد كه خلاء پدر را با وجود مادر و برادرش پر میدید و از جملههای مادربزرگش وحشت میكرد كه میگفت: «دخترم بچهها را به پدر شوهرت بده… بیا شهر تبریز، با یكی از اقوام خودم ازدواج كن!»
هاجر سرش را بالا میآورد. خالد به طرف در میرود.
ـ میبخشید! سرتان را درد آوردم!
ـ نه! حس خوبی است. زندگی در كنار خانوادۀ مصیبتدیده…
ـ خیلی ضروری است به آن فكر كنید! مخصوصاً به این كه حق ندارید مادر را به خاطر آرزوی شخصی به عذاب بیندازید. حالا این ساعت، من كلاس را اداره میكنم. بهتر است شما كمی تنها بمانید و بیشتر فكر كنید!
می ایستد و رفتنش را تماشا می کند، او به آرزوهای دور ودرازتری می اندیشد. به بودن در کنار مردی بزرگ تا بتواند برای اسلام گامی بردارد.
ادامه دارد…
نادره عزیزی نیک/ انتهای متن/