سرویس ما و زندگی به دخت/
یه کت سورمه ای تنشه با یه شلوار مشکی رنگ و رو رفته… با اینکه لباس¬هاش نو نیست، ولی مرتب به نظر می رسه …. معلومه آدم آبروداریه… جایی برای نشستن نداره ، کنار پنجره اتوبوس ایستاده… هوا سرده . شیشه¬ها ی اتوبوس بسته بود، ولی مثل این که گرمش بود … یه کوچولو پنجره رو باز گذاشت . سرشو نزدیک پنجره نگه داشت تا هم خنک بشه ، هم کسی از سرما اذیت نشه… فکر کنم تازه از سر کار اومده بود… از جیب شلوارش یه پولی بیرون آورد ، به پوله نگاه کرد، یهویی توی صورتش که فقط خستگی رو نشون می داد نگرانی هم کنارش نشست … دست کرد توی اون یکی جیب شلوارش….. جیب کتش … هل کرد… دوباره با یه امیدی تمام جیباشو گشت ، و خیلی آروم که کسی متوجه نشه…فهمیدم قضیه چیه… نمی دونم باید چیکار کنم…. بهش پول بدم؟… یه قدم رفتم جلو…. نگام به چهرش افتاد، خجالت کشیدم ، چون چهره¬ی اون پر از خجالت شد … باید چیکار می کردم …. از پنجره به بیرون نگاه کرد…. احساس می کنم داره با خدا حرف می زنه که …..آبرومو بخر…
یه دفعه یه صدایی هر دومونو از حال و هوای خودمون در آورد …
– آقا ببخشید، این پول از جیب شما افتاد…
با دست اشاره کرد به کف اتوبوس … من و اون به کف اتوبوس خیره شدیم ، با خودم فکر کردم که شاید پولو بر نداره… خم شدم پولو برداشتم با خوشحالی گفتم:
– آقاااا… بفرمایید…
بدون نگاه کردن به من و اون آقا، پول¬و گرفت ، پیاده شد… مطمئنم ایستگاهش اونجا نبود، ولی …. پیاده شد…. مطمئنم اون پول مال اون مرد نبود، خودشم فهمید…
نیگاش می کردم. خیلی آروم توی اتوبوس ایستاده بود ، داشت به پیاده شدن مرد نگاه می کرد… خیلی آرومتر از من که مونده بودم برای اون مرد¬ با آبرو چیکار کنم…. دوست داشتم بدونم اون مرد ، توی دلش به خدا چی گفت ، چی گفت که این جوری شد…. می خواستم از شیشه پنجره سرمو بیارم بیرون بگم: آهای … به خدا چی گفتی …
به خودم اومدم گفتم: معلومه چی گفته… گفته: آی خدا جون… همین.
و خدا فرشته هاشو برای مأموریت می فرسته پایین…همین.
/انتهای متن/