یا اسلام یا هیچ
زن روزنامه نگار امریکایی که می خواهد با تمام توان به جنگ اسلام برود، چرا با همه وجود به اسلام ایمان می آورد ؟ داستان غریبی است داستان زندگی امینه اسلمی .
سرویس اجتماعی به دخت/
بالاخره در رشته و دانشگاه مورد علاقه خود پذیرفته شد. مهم تر اینکه به او بورسیه تحصیلی هم تعلق می گرفت. با ذوق و شوق منتظر بود که برای واحدگیری به دانشگاه مراجعه کند، که آن مسافرت پیش آمد. ناچار بود به اوکلاهما سفر کند و رفت. درغیاب او واحدگیری انجام شد و کامپیوتر دانشگاه، درسی را برایش انتخاب کرد که ناچار بود برای گذراندنش با عده ای از مسلمانان عرب همکلاس شود.
شروع یک ماموریت
وقتی برگشت و فهمید که چه درسی را برایش در نظر گرفته اند، با عصبانیت به دانشگاه مراجعه کرد و خواستار تغییر واحد شد. اما ظاهرا کار از کار گذشته بود. اصلا دوست نداشت با مسلمان ها که به نظرش افرادی عقب مانده با دینی ساختگی بودند، در یک کلاس باشد. به نظر امینه مسیحیت تنها راه نجات انسانها بود و او از صمیم قلب به این موضوع اعتقاد داشت. دانشگاه با تغییر واحد مخالفت کرد و به او گفت که اگر در این کلاس شرکت نکند، استفاده از بورسیه منتفی است. در واقع او مجبور بود این درس را با همان همکلاسی ها بگذراند. تنها چیزی که او را به شرکت در این کلاس راضی کرد، حرف شوهرش بود.
شاید اراده خداوند تو را برای یک ماموریت برگزیده باشد، برو و آنها را به مسیحیت دعوت کن.
با قصد اینکه همکلاسی های مسلمان عرب خود را هدایت کند، راهی این کلاس شد. از همان روزهای اول کار خود را شروع کرد. باید به آنها می فهماند که دین واقعی مسیحیت است نه اسلام. اما هر چه بیشتر سعی می کرد، کمترنتیجه می گرفت.
آنها با احترام و ادب به حرفهایم گوش میدادند، ولی به هیچ وجه در باره تغییر دین خود کوتاه نمیآمدند و تسلیم نمیشدند، برای همین راه دیگری به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم از طریق کتابهای خودشان باطل بودن عقایدشان را ثابت کنم و از یکی از دوستانم خواستم تا یک نسخه قرآن و کتابهایی اسلامی برایم تهیه کند. میخواستم به آنها نشان دهم که دی نشان باطل است و پیامبرشان فرستاده خدا نیست.
با دقت و جدیت مطالعه قرآن و کتاب ها را شروع کرد. سعی می کرد اشکالاتی را که به فکرش می رسد، دقیقا یادداشت کند و آنها را در بحث با همکلاسی ها یش در میان بگذارد. می دید که آنها سوالات و ایرادات او را با خونسردی و خوشرویی جواب می دهند و سعی دارند او را قانع کنند.
امینه اما دست بردار نبود. کتاب های بیشتری خواند و قرآن را چند بار مرور کرد. در طول یک سال و نیم 15 کتاب خواند. بتدریج احساس می کرد که نسبت به اسلام نه تنها نمی تواند اشکال و ایراد پیدا کند، بلکه ذهن و دلش شدیدا درگیر مطالبی می شود که می خواند.
بزودی در رفتارش هم تغییرات محسوسی پیدا شد که اطرافیانش را به تعجب وامی داشت. او دیگر به بار نمیرفت، مشروبات الکلی و گوشت خوک نمیخورد و از مهمانیهای مختلط دوری می کرد. تا جایی که شوهرش به او مشکوک شد. فکر می کرد شاید پای مرد دیگری درمیان است. خود هم متوجه این تغییرات بود، بی اینکه به سرانجام این تغییرات فکر کند.
خودم اصلا فکر نمیکردم با مطالعه اسلام اتفاق خاصی رخ بدهد و حتى سبک زندگی روزمرهام تغییر کند و در آن زمان حتى تصورش را هم نمیکردم که به زودی با بالهایی از آرامش قلبی و ایمان باطنی در آسمان سعادت اعتقاد اسلامی پرواز خواهم کرد.
بالاخره تسلیم شد
البته او هنوزیک مسیحی بود. اما دوستان مسلمانش خوب می فهمیدند که چه حادثه ای در راه است. منتظر فرصتی بودند که با امینه صحبت کنند.بالاخره آن روز صبح در خانه اش را زدند.
در خانه را که باز کردم دیدم چند نفر مسلمان عرب روبهرویم ایستادهاند، گفتند: ما انتظار این را داشتیم که شما مسلمان شوید! گفتم: ولی من مسیحی هستم و هیچ تصمیمی برای تغییر دین خود ندارم! با این حال نشستیم به صحبت کردن و هر چه من سؤال کردم آنها با اطمینان و تسلط پاسخ دادند. به هیچ وجه حرفهای عجیب من درباره قرآن را مسخره نکردند و از انتقادهای تند من به اسلام ناراحت و عصبانی نشدند. آنها میگفتند که معرفت، گمشده مؤمن است و سؤال یکی از راههای رسیدن به معرفت است. وقتی آنها رفتند احساس میکردم دارد در درونم چیزی رخ میدهد.
آن روز مسلمان نشد، ولی ارتباطش را با مسلمان ها بیشتر و بیشتر کرد و سعی کرد برای همه سوالاتش جوابی پیدا کند. چند ماه بعد او بالاخره تسلیم شد و این کلمات را به زبان آورد:
اشهد آن لا إله إلاالله و اشهد آن محمدا رسولالله
از دست دادن همه چیز
حجاب را به عنوان نشانه مسلمانی خود انتخاب کرد. خیلی زود شغلش را به خاطر تغییر دین از دست داد. خانواده اش که مسیحیانی معتقد و متعصب بودند، از مسلمان شدن او به خشم آمدند. حتی پدرش نزدیک بود با تفنگ شکاریش او را بزند. همسرش نمی توانست یک زن مسلمان را تحمل کند. پس تقاضای طلاق داد و بعد از یک عمر زندگی و با داشتن دو فرزند، از خانه بیرونش کرد.امینه عاشق بچه هایش بود. فکر می کرد که بعد ازطلاق می تواند با بچه هایش آن طور که دوست دارد، زندگی کند. طبق قانون حق نگهداری بچهها با او بود. اما قاضی دادگاه حکم دیگری داد. او گفت که به دلیل تغییر دین، امینه نمیتواند بچهها را نگه دارد. به این حکم اعتراض کرد. اما قاضی به او بیست دقیقه فرصت داد تا بین دخترو پسرش و اسلام یکی را انتخاب کند. او خود این دقایق را از سخت ترین لحظات عمرش می داند. زندگی بدون بچه ها برایش قابل تصورنبود. اما آیا می توانست ایمانش را کنار بگذارد؛ ایمانی که برای به دست آوردنش دو سال تمام شب و روز زحمت کشیده بود و با همه وجودش عجین شده بود. حالا اومعنای آن کاربزرگ ابراهیم (ع) را می فهیمد که به خاطر ایمانش فرزند خود را به قربانگاه برد.
در آن لحظه با تمام وجود به خدای بزرگ رو کردم. در آن لحظه غیراز خدا هیچ کس را نداشتم و میدانستم جز او کسی نمیتواند از فرزندانم حمایت کند و تصمیم گرفته بودم که روزی در آینده به آنها نشان دهم که تنها راه سعادت راه خداوند است.
و او بزرگترین انتخاب زندگی اش را کرد. به قاضی گفت که نمی تواند از ایمانش جدا شود:
از دادگاه بیرون آمدم در حالی که میدانستم که زندگی بدون بچههایم بینهایت تلخ و دردآور است. هیچکس نمیتواند حال مرا در آن لحظات درک کند. احساس میکردم از قلبم خون میریزد، هر چند که مطمئن بودم تصمیم درستی گرفتهام. هیچ چیز نمیتوانست جز ذکر خدا آرامم کند. تنها و درمانده میرفتم و زیرلب آیة الکرسی تلاوت میکردم و این آیه را با خود میخواندم :” آیا کسی که رضایت و خشنودی خداوند را برگزیند، همچون کسی است که خشم خدا را بخواهد و در جهنم جای گزیند؟
حالا او زنی مسلمان بود اما تنها، بی پناه، بی پول، بی خانه و خانواده . همه او را طرد کردند. جز خدا هیچ کس را نداشت و به جز ایمان هیچ چیز. ولی خیلی زود معلوم شد که او در این معامله ضرر نکرده است.
مزدم را گرفتم
امینه سراپا شوق و اراده بود برای این که همه را به راه روشنی که خود رسیده، راهنمایی کند.
پس سفر به ایالت ها و شهرهای مختلف را شروع کرد. سخنرانی هایش شور و حال خاصی داشت که در دل و جان هر مخاطبی اثر می کرد.
درهمه این سفرها سعی می کرد که ارتباطش را با خانواده اش حفظ کند؛ خانواده ای که او را یکسره طرد کرده بود. اما او می خواست به دستور اسلامی در مورد پیوند با خانواده عمل کند. به مناسبتهای مختلف برای شان کارت تبریک میفرستاد.
برای همه اعضای خانواده کارت تبریک میفرستادم و جملاتی حساب شده از آیات و احادیث را بدون آنکه منبعش را ذکر کنم برای آنها مینوشتم و سعی میکردم با زبانی لطیف جملاتی موثر انتخاب کنم.
تلاش او به ثمر نشست. مثل این که معجزه ای در حال وقوع بود. افراد خانواده دور از چشم یکدیگر با او تماس می گرفتند و گرایش شان را به اسلام ابراز می کردند. ابتدا مادربزرگش مسلمان شد و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت . پس از او پدر بزرگش، همان که با تفنگ دنبالش کرده بود. بعد پدر و مادر و خواهرش. از همه جالب تر این که مدتی بعد شوهرش به او تلفن زد و گفت که ترجیح میدهد دخترشان مثل مادرش باشد و اسلام را انتخاب کند و از او به خاطر همه اتفاقات گذشته پوزش خواست. امینه خود میگوید:
با همه چیزهایی که برایم روی داده بود او را بخشیدم.زیرا من مزد خود را گرفته بودم و همه کسانی که مرا روزی با آن وضع طرد کرده بودند، خودشان به حقیقت رسیدند و بالاتر از همه بچههای عزیزم حالا در کنارم بودند.
یک جایگاه اجتماعی تازه
امینه به فعالیت های اجتماعی در جهت حمایت از مسلمانان روی آورد. او توانست جمعیت بینالمللی زنان مسلمان را پایه گذاری کند. او می دانست که زنان مسلمان پس از مسلمان شدن دچار چه محرومیت ها و سختی های بزرگی می شوند؛ محرومیت هایی که خود طعم آنها را چشیده بود.
به زودی امینه که یک روز بخاطر مسلمان شدن از تمام مزایا و حقوق اجتماعی محروم شده بود، به منزلت و جایگاه اجتماعی تازه ارزشمندی دست یافت. حالا او رئیس جمعیت بینالمللی زنان مسلمان بود. او در کانون مرکزی فعالیت های گسترده ای بود که توسط مسلمانان در امریکا صورت می گرفت. دائما برای افتتاح پروژههای جدید اجتماعی و دینی درسفر بود. هر جا می رفت ، مردم با شور وشوق در سخنرانی هایش شرکت می کردند و تحت تأثیر قرار می گرفتند.
بعد از چند سال پیگیری و تلاش او دولت آمریکا پذیرفت که تمبر رسمی تبریک عید فطر را به زبان عربی برای مسلمانان منتشر کند.
امینه موفق شد چندین کار جدید از جمله مرکز مطالعات و پژوهشهای زنان نومسلمان و فرهنگسرایی برای فرزندان آنها را به انجام برساند.
و بالاخره امینه در سال 2010 دریک حادثه تصادف در سن 65 سالگی از دنیا رفت. اما خاطره زنی که بخاطر اسلام از همه چیز به هیچ رسید و با اسلام از هیچ به همه چیز ، از یادها نمی رود. /انتهای متن/