هاجـر
هاجردخترایرانی که برای ادامه تحصیل به لبنان رفته است و اینک در اواخر دوران تحصیل مادر منتظر برگشت اوست و اما او خود … بسیار مردد است که برگردد یا نه.
سرویس فرهنگی به دخت/
هاجر در راهرو میایستد. سوزن سنجاق سبز را به لبه روسری سفیدش قفل میكند. دو گوشۀ مانتوی شیری رنگش را میكشد. نشستن كنار بستر سمای چهار ساله كرختی را از وجودش بیرون كرده است. صداهای پچ پچ مادران… نجواهای مصیبدیدگان… لالایی خواندن برای بچههای بدخواب شده از داخل حسینیه ابوذر، گوش هاجر را میآزارد. بدخوابی خودش را به یاد میآورد و جمله مادر كه با قطع تلفن نتوانست جوابش را بدهد.
ـ … دخترم! برنامه برگشت را بگو! راستی خانواده خانم مجللی، مدیر پیش دانشگاهیات، میدانی كه چهار سال است منتظر برگشت تو هستند.
نمی خواهد به ازدواج مجلل بیندیشد. تصور او از ازدواج ، پیوندی ست مقدس و آسمانی که باید به بهترین شکل صورت بگیرد.
یاد ازدواج های دوست واقوامشان که می افتد، تنش می لرزد. تالارهای گرانقیمت، خرید جواهرات پرزرق و برق و جهیزیه هایی که می توان با پولش، بچه های بی سرپرست زیادی را زیر پر وبال گرفت.
اصلاً برای فرار از این تجملات امروزی از کشورش رفته بود. آمده بود به لبنان تا در این جا آرزوهای نهفته اش را برآورده کند. برخلاف آن چه مادر گفته وخواسته بود.
هاجر با قدمهای كوتاه به طرف اتاق درس میرود. فكرش آشفته است:
مطرح شدن آتش بس از طرف شورای ملل و نداشتن بهانه برای ماندن در بیروت… برگشت به ایران… احساس میكند دل و دماغ درس دادن را از دست داده است. اولین روز ورود به حسینیه به یادش میآید. جملۀ معرّفش در شاخه فرهنگی سازمان كه با تاكید گفت:
ـ برادر خالد، بچههای مصیبتدیده را از هشت صبح سر كلاس مینشاند.
هاجر چشمانش را میمالد. چند بار پلك میزند. نمیخواهد سرپرست میان سال ولی پر انرژی آوارگان متوجه بی حالی او بشود.
پسرك از كلاس به راهرو سرك میكشد، هاجر قدمهایش را تند میكند. از حاضر جوابی و شیرین زبانی حسین در روز اول كلاس به وجد میآید.
ـ خانم! اجازه! شما كه ایرانی هستید چرا مثل معلم روستای ما هم قدبلند هستید هم بور!
بابرپا گفتن حسین، فریاد سلام بچهها، دل هاجر را میلرزاند.
ـ علیكم السلام! بفرمایید! معلوم است از مطرح شدن آتش بس، حسابی هیجان زده شدهاید!
صداها با همهمه در اتاق میپیچد، حسین میگوید:
ـ استاد اجازه! اگر آتشبس شود شما با ما به روستای قانا میآیید!
ـ ساكت… ساكت باشید! دعا كن بتوانم بیایم! صحبت های سید که یادتان نرفته… تا ساخته شدن خانههایتان در اینجا مهمان هستید.
ـ اجازه! مدرسهها هم ساخته میشود؟
ـ نگران نباشید! با همكاریهایی كه مردم جهان با حزبالله دارند تا یک ماه دیگر، اسكلت خانهها و مدرسهها ساخته میشود. دعا كنید، دشمن برای همیشه برود وگرنه با این آتشبسهای شورای ملل كه با رای خودشان اجرا میشود، ما به پیروزی نهایی نمیرسیم!
بچهها ساكت میشوند. هاجر احساس میكند با كلماتش بچهها را ناامید كرده. صحبتش را با خواندن سرود «مقاومت همیشه پیروز!» عوض میكند. بچهها با شور، سرود را همخوانی میكنند. طنین کلمه های سرود از حنجره های بچه های مصیبت دیده روح هاجر را به پرواز در می آورد. هاجر این شور و حال را در وجود بچه ها، از لحظه ای دید که سید حسن فردای حمله به پناهگاه قانا، به حسینیه آمد. تک تک بچه ها را در آغوش گرفت. آرام آرام نجوا کرد… با کلمه هایی به چشمهای بارانی بچه ها برق انداخت…
«حالا من پدر شما هستم، شما بر گردن من حق دارید. هر نیازی دارید باید از من بخواهید، بدانید ما با همدلی و همفکری هم پیروز می شویم. شما هم باید محکم باشید و حرفهای این پدر را با تمام وجود قبول کنید…»
سید در آخر با هیجان از موشکهای حزب الله تعریف کرد از اینکه آنها بعد از 50 سال اولین گروهی هستند که توانستند به شهرهای اشغالی حمله کنند.
وقتی سرود تمام می شود، هاجر خط كش به دست به طرف تخته وایت برد میرود. صداهای اً اٍ اٌ را با كلمه تنوین، درشت مینویسد.
ـ خوب! درس دهم جزوه را بیاورید!
هاجر بیست و هشت حرف عربی را با صدای تنوین تمرین میدهد. پانزده دختر و پسر هفت تا ده ساله با حركت خط كش صداها را بلند و آهنگدار تكرار میكنند.
هاجر كنار میز میآید. نفس عمیقی میكشد. احساس میكند شور و شوق امروز بچهها خاص شده است. به خود میگوید:
«كاش میتوانستم مثل بچهها شاد باشم.»
ـ خوب بچههای عزیزم! خسته نباشید! حالا دفترهای تمرین را روی میز بگذارید. دوبار از این درس بنویسید تا من به كلاس بزرگترها بروم. یادتان نرود! دشمن زخم خورده است. هم احتمال حملۀ دوباره هست هم توطئه دولت سینیوره با گروههای افراطی كه موافق خلع سلاح حزب الله هستند. باز هم سفارش میكنم، از حسینیه، تنها بیرون نروید. به اسباببازیها و وسایل مشكوك دست نزنید!
بچهها بعد از گفتن «چشم استاد» با همهمه حرف میزنند. هاجر میخواهد وارد اتاق بغلی بشود كه با صدای سرپرست برمیگردد.
ـ خانم رجایی! به تلفن مادرتان جواب میدهید!
ـ نه! برادر خالد! شما به جای من بگویید، هنوز مدرك دانشگاه را نگرفته… بگویید هنوز تحقیق از هفتاد نبی در لبنان را تحویل استاد تاریخ ادیان نداده است.
ـ قول رفتن را بدهید! بگذارید مادر خیالش آسوده شود.
ـ برادر خالد!
جوانی كاغذ به دست كنار مرد میایستد. امضا میگیرد… .
ـ كمكهای مردم ایران است. یك كامیونش را به اینجا فرستادند.
هاجر، خالد را مشغول تحویل گرفتن هدیه های هموطنانش می بیند. بی اختیار لبخند می زند. به اتاق سرپرست میدود. گوشی را برمیدارد تا خودش حرفش را بزند. صدای بوق… بوق در اتاق میپیچد. گوشی را سر جایش میگذارد. در یك آن شادی بودن با بچهها و آمدن هدایا، از وجودش بیرون میرود. به یاد میآورد باید به قولی كه چهار سال پیش به مادرش داده بود، عمل كند و به طور جدی تدارك رفتن به ایران را ببیند.
هرچند تمایل چندانی به آن ندارد. دیدن هموطن هایش، به خصوص دختران هم سن وسال خودش در این وضع، درد روحش را افزایش می دهد. غرق شدن در تجملات امروزی را دوست ندارد. دیدن مردم کشورش در حالیکه الگوهای غربی را برای خود انتخاب کرده اند، آزارش می داد. دیدن دختران در لباس هایی که برگرفته از مانکن هایی غیر مسلمان بود، ان هم برای فریب دادن جوانان، روحش را خش دار می کرد.
هاجر خود را روی صندلی بالش دار خالد میاندازد. آه سوزداری از وجودش بیرون میآید. احساس میكند، تركی عمیق در قفسۀ سینهاش افتاد. دلش میخواهد خالد، از ماندن در بیروت حرف بزند. از او به عنوان شریک زندگی اش خواستگاری کند.با نگاه گرمش، مشوق او برای ماندن باشد اما… .
نادره عزیزی نیك/ انتهای متن/
ادامه دارد…