مرضيه ، چریکی که فرمانده شد
گفت و گو با زن مسلمانی که با هشت فرزند توانسته است دوره های نبرد تن به تن و جنگ های نامنظم در لبنان و سوریه را طی کند، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی به توانمندی های چریکی و سپس به فرماندهی سپاه همدان برسد و با بسیاری از بزرگان نظام جمهوری اسلامی همچون امام خمینی (ره)،امام موسی صدر ،شهید چمران، شهید بهشتی، شهید سعیدی، شهید محمد منتظری، شهید مطهری و شهید مدنی و … محشور باشد، خواندنی است . هم او 34 سال پیش در 26 دی خبر فرار شاه را به امام خمینی داد و واکنش جالب امام را دید.
سرویس اجتماعی به دخت/
در ادامه مشروح گفت و گوی مرضیه دباغ می آید:
قبول دارید که بسیاری از اقدامات شما پیش از انقلاب و پس از انقلاب بیشتر کارهای مردانه بوده است تا زنانه.
من با این سخن شما موافق نیستم. زمانی که من مسئولیت سپاه همدان را برعهده داشتم در عملیاتی در منطقه کردستان چند روستا را از اسلحه و مهمات تخلیه کردم. وقتی شهید بهشتی رضوان الله وارد جلسه شدند جمع را خطاب قرار دادند و گفتند: «من لازم است اول مسالهمهمی را بگویم. خانم دباغ یک شاهکار مردانهای را انجام دادند.» من همان زمان سخن ایشان را قطع کردم و گفتم:” اصلا این گونه نیست وکارمن یک شاهکار زنانه بوده است.” دوستان گفتند:” چرا شما حساس هستید؟ ” من گفتم:” این حساسیت نیست. چرا شما هر کار مهمی را که زنان انجام میدهند، میخواهید به نام مردان تمام کنید؟ “
چه اتفاقی موجب شد که شما وارد انقلاب شدید؟
لاحول و لاقوه الا بالله. من در سال 1318 درهمدان متولد شده و در سن 14سالگی ازداوج کردم به تهران آمدم. همسرم نیز اصالتا همدانی هستند برای پیدا کردن کارعازم تهران شده در نهایت مقیم تهران میشوند. من در سال 1346 و در اوج مبارزات انقلابی و تبعید امام با استاد بزرگوارم شهید سعیدی رضوانه الله آشنا شدم. ایشان در مسجد موسی بیجعفر (ع)در محله غیاثی حضور داشتند و من به همراه تعدادی از خانمها ازایشان خواستیم که برای ما کلاس بگذارد و در برابر در خواست ما ایشان میگفتند:”نمیشود زیرا خانمها کار را ادامه نمیدهند .”اما درنهایت ایشان با تقاضای ما موافقت کردند. البته من قبلا نیز یک هیات سینه زنی در فامیل راه انداخته بودم که این هیات با وجود دل نگرانی بسیاری ازاعضای فامیل تا زمان ازدواج من به کار خود ادامه داد. همین مساله خمیر مایه فعالیتهای انقلابی من در کنار فعالیتهای مذهبی شد که امام حسین(ع) چه هدفی را دنبال میکرد. پدرم که استاد اخلاق بودند در حد درک بچگانه من توضیحاتی را میدادند اما در واقع شهید سعیدی به منبعی برای شناخت تبدیل شدند. گاهی جلسات در منزل ایشان برگزار میشد اما در اغلب موارد این جلسات سری بود و مکانی بعد از نماز مغرب و عشا مشخص میشد و افراد آنجا حضور پیدا میکردند. در این جلسات، افرادی همچون آیت الله مشکینی، ربانی شیرازی و ربانی املشی و سید محمد باقر موسوی همدانی ازشاگردان امام دعوت میشدند تا سخنرانی کنند.
آیت الله سعیدی چه سالی شهید شدند؟
شهید سعیدی سال 49 در زندان زیر شکنجه به شهادت رسیدند و بنده اوائل سال 52 بازداشت شدم. یک بار چهار ماه بازداشت بودم و بعد آزاد شدم. ساواک آن زمان به شدت دنبال نیروهایی بودند که با آیت الله سعیدی کار میکردند. وقتی نتوانستند کسی را پیدا کنند، مرا آزاد کردند و در نهایت دوباره بازداشت شدم.
در مجموعه شما از خانمها چه کسانی حضور داشتند.
خانمهایی که در مجموعه حضور داشتند اغلب نتوانستند به کار ادامه دهند. در انتهای کار دو الی سه نفر از خانم ها باقی مانده بودند به عنوان مثال خانم نکویی در انتها به دلیل برخی از مشکلات از کار صرفنظر کردند.
وقتی خاطرات شما را مرور میکردم متوجه شدم که شما فعالیتهایی شناسایی همچون کلوپ کلیدی را در کنار فعالیتهای مبارزاتی داشتید. سال 52 که بازداشت شدید به چه خاطر بازداشت شدید؟
دستگیری من مربوط به مدارکی بود که ساواک از منزل آیت الله سعیدی پیدا کرده بود. در همان زمان آقای سعیدی برای انتخاب افراد امتحانهایی را در نظر گرفته بود. سه چهار جزوهای که من در مورد حضرت زینب(س) و حضرت فاطمه(س) نوشته بودم، بدست ساواک افتاده بودند. فارغ از این متوجه شده بودند که ما به برخی از دانشجویان پناه دادیم . البته یکی از دانشجویان یک هفته در منزل ما پنهان شده بود. این دانشجو با چادر آمد، اما با این وجود ساواک خانه 40 متری ما در محله غیاثی را شناسایی کرد. یک روز بعد از نماز صبح، زنگ خانه ما زده شد به محض اینکه من در را باز کردم یکی از ساواکیها پای خود را لای در گذاشت و در را باز کرد و متاسفانه ایشان را از خانه ما را بردند. این فرد یکی از مبارزین رده بالا بود که من هنوز بعد از این همه سال متوجه نشده ا م که اسم واقعی وی چه بود. ایشان از دانشجویان علم وصنعت بودند که کتاب اقتصادنا را به فارسی ترجمه کرد و در نهایت اعدام شد و همینطور بعضی دیگراز دانشجویان به عنوان مثال صادق سجادی به منزل ما رفت و آمد می کردند.
داستان کلوپ کلیدی چه بود. چرا شهید سعیدی میخواست از جاهایی اطلاعات به دست بیاورد که ظاهرا چندان به رژیم ارتباطی نداشت.
من بر اساس برنامه ریزی صورت گرفته، نزدیک به بیست روز با لباس فقرا و کولیها در خیابان منتهی شده به کاخ سعد آباد گدایی میکردم. فرح و ولیعهد بیشتر در آن کاخ زندگی میکردند. بچهها دنبال این بودند که ولیعهد را یا بکشند یا دستگیر کنند تا ضربه سنگینی را به رژیم وارد کنند. برای دستیابی به این هدف لازم بود تا اطلاعات جامعی در مورد رفت و آمد و.. داشته باشند. یکی از کارهای واگذار شده به من گدایی بود. من تشکی پاره را در کنارجوی آب میانداختم و گدایی میکردم اتفاقابرخی از افراد این مساله را باور کرده بودند و یک قرون دو زار به من میدادند. در یکی از آن روزها من فراموش کردم که نماز بخوانم. به هرحال درست نبود که من مکان را ترک کنم، چون امکان داشت که ساواک به من شک کند. من همانجا کنار جوی آب وضو گرفته و نماز خواندم. آن روز خیلی عصبانی شدم که چرا فراموش کردم نماز بخوانم و از سوی دیگر چرا باید در شرایطی نماز بخوانم که بین رفت و آمد زیاد مردم باشد. هرچند رفت و آمد زیادی هم وجود نداشت، زیرا به جز افراد خیلی نزدیک به هر کسی اجازه نمیدادند که آنجا رفت و آمد داشته باشد. وقتی به شهید سعیدی با حالت گریه و نارحتی توضیح دادم که چگونه آنجا نماز خواندم. شهید سعیدی به صراحت گفتند:” این نماز بسیار پذیرفته است و تو باید این فراموشی را از ناحیه خداوند بدانی. زیرا خداوند میخواست حجتی برافرادی داشته باشد که نماز نمیخوانند تا نتوانند بهانه بیاورند. خداوند در پاسخ به این افراد میگوید چطوراین فرد فقیر که به نان شب خود محتاج است در چنین شرایطی نمازخوانده است و شما نماز نخوانده اید .”
وظیفه شما فقط کسب اطلاع از رفت و آمدهای فرح و ولیعهد بود؟
نه هدف کسب اطلاعات دیگری هم بود. شایعاتی مانند کلوبی که شما اسم بردید شنیده شده بود. برای اطمینان خاطر من ماموریت پیدا کردم تا به آنجا بروم. هریک از افراد کلید ویلا و خانه خود را آنجا میگذارند تا در صورت باخت همسر و دختر وی در اختیار فرد برنده قرار بگیرد. آنها میخواستند ببینند که ردههای بالا در این قضیه دخالتی دارند یا خیر.
نتیجهای هم داشت؟
نتیجه داشت اما به سر انجام نرسید. اما عملا امکان نداشت که اطلاعات بیشتری را به دست بیاوریم.
پاییدن رفت و آمد فرح و ولیعهد با واکنشی هم همراه بود؟
قیافه من شکسته شده بود و افراد عملا بیتفاوت از کنار من رد میشدند. به قدری فشار شکنجه در کمیته مشترک بالا بود که خود ساواکیها نیز من را پیرزن خطاب میکردند. من به دلیل شکنجه زیاد نمیتوانستم صاف حرکت کنم و در بیشتر موارد دولا حرکت میکردم زمانی که من بازداشت شدم و قرار شد که به زندان قصر منتقل شوم، رئیس زندان باور نکرد که من خودم هستم. برای همین از دو تا از بازجویان خواست تا هویت من را تایید کنند. به هرحال وضعیت بسیار بد بود، اما لطف خدا شامل حال ما شد.
ادامه دارد
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان/ انتهای متن/