سیمین برعکس همه دانشجوهای پزشکی بود
خاطره قشنگی از 22 بهمن دارید؟ این سوالی بود که این روزها از خیلی ها پرسیدیم و این اولین جواب بود که بهجت السادات شهرتاش مدرس دانشگاه برای مان فرستاد. با سپاس از او.
سرویس اجتماعی به دخت/
بسم الله الرحمن الرحیم
… دانشجوی سالهای اول پزشکی دانشگاه تهران بود، ولی بر عکس همه ی دانشجویانی که به محض قبولی در دانشگاه ژست و قیافه به اصطلاح دانشجویی به خود می گیرند و دل شان می خواهد به هر بهانه ای دانشجوشدن خود را به رخ عموم بکشند، عزت الملوک- که دوستانش او را سیمین صدا می زدند- با همان روپوش و یونیفورم دبیرستانیش که سارافون خاکستری و پیراهنی صورتی رنگ بود، به دانشگاه می آمد. از کلاسور و کیف های آنچنانی هم خبری نبود، بلکه در کمال تعجب کتاب و وسایلش را داخل کیسه نایلون می ریخت؛ از همان کیسه نایلون های بی رنگی که میوه فروش ها خرید مشتری ها را در آن می ریزند.
کم حرف بود اما نه از کم رویی و یا تکبر. اولین بار که دیدمش ،هیچ علامتی از خود نشان نداد تا ظاهر متفاوتش حاکی از باطن متفاوتش باشد. به واسطه ی یکی از دوستان خواهرم که در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران درس می خواند، با او آشنا شده بودم. در آن روز ها به اقتضای اوضاع و احوال روز، به خیلی از جلسه ها و کلاس های غیر درسی سرک می کشیدیم. در درس اساتیدی که با همه شرایط خفقان سال های 56 و 57 حرف هایی برای پاسخ به عطش فراوان جوانان پرسشگر داشتند، شرکت می کردیم: از کلاس اقتصاد اسلامی و تاریخ اسلام گرفته تاآشنایی با دیگرمکاتب اعتقادی مطرح در آن روز.
یکی از این جلسات مربوط به تفسیر قرآن به شیوه ی نوین می شد که یکی از دوستان آن را معرفی کرده بود . به دلیل تحریف آیات یکی دو بار بیشتر در آن شرکت نکردم.درآن جلسه تصادفا سیمین راهم دیدم. نمی دانستم موضع او نسبت به صحبت های سخنران چیست. به همین خاطر جلسه که تمام شد، به سراغش رفتم و بدون این که خودم قضاوتی به زبان بیاورم، از او پرسیدم “نظرت چیست؟” با ذکاوت نگاهی کرد و در حالی که لبخندی بر لب داشت، پاسخ داد:”حواسم هست!” بعد از این ماجرا یکی دو بار دیگر هم او رادیدم: در مسجد بعد از نماز و یا در محوطه ی دانشگاه در حالی که بساط نان و پنیر و خرمایش را روی نیمکتی پهن کرده بود و درس می خواند؛ بی هیچ تظاهری. پیدا بود که قدر وقتش را خوب می داند. برای همین، ترجیح می دادیم وقتی مشغول است، خلوتش را به هم نزنیم. اما من همیشه امیدوار بودم در فرصتی مناسب، که نه او دغدغه درس های سنگینش را داشته باشد و نه من تعجیل برای رسیدن به کلاس و جلسه ای، او را ببینم و با اوبیشتر آشنا شوم. خیلی دلم می خواست بدانم که درپشت آن ظاهر آرام در درونش چه می گذرد.
این فرصت دست داد و شناختی که می خواستم حاصل شد، اما نه از طریق گفت و گوی مستقیم با خودش، بلکه از زبان دیگران!..اعتراف می کنم که با دیدن خانواده اش هنگام دفن او بسیار حیرت کردم. هرگز باور نمی کردم او از چنان طبقه ی مرفهی باشد.همه در فراقش بسیار بی تاب بودند. عجیب آنکه هر یکی از دوستان و آشنایان و همکاران سیمین از فضایل اخلاقی او چیزی را بازگو می کردند که برای بقیه تازگی داشت؛ سیمینی که برای کمک به نیازمندان فقیر به جنوب شهر بسیار رفت و آمد می کرد، سیمینی که برای کمک به مستضعفان از همه هزینه هایی که هر جوانی ، حداقلی از آن را برای خود ضروری می داند، هم صرف نظر می کرد، سیمینی که علاوه بر این کمک ها، با شستن رخت در آب سرد حوض های یخ زده از سرمای زمستان، به یاری دست های کبود مادران جنوب شهری می رفت، سیمینی که به هر که می توانست، کمک می کرد… .
این بار در روز 22 بهمن، برای کمک به مبارزان مجروح در درگیری با مزدوران رژیم پهلوی رفته بود و در حالی که روپوش سفید پزشکی به تن داشت و در بستن زخم و حمل مجروحان به سوی آمبولانس ها کمک می کرد، مورد هدف گلوله های مزدوران ستمشاهی قرار گرفته و به شهادت رسیده بود.
هرچند معمول نبود، ولی او را در همان بیمارستان محل خدمتش، بیمارستان امام خمینی، به خاک سپردند. در همین مراسم بود که خانواده ی او را دیدم.
بر روی مقبره ی او که اکنون در جلوی ساختمان M.R.I این بیمارستان قرار دارد، نوشته شده :
“این شهید عزیز به فرمان امام خمینی در این بیمارستان به خاک سپرده شد.”
اکنون هر گاه به دانشکده ی پزشکی سری می زنم، در میان عکس های شهدا، چشمم به عکس او می خورد و خاطرات آن دوران برایم زنده می شود. بعد از شهادت او بود که بخش دیگری از معمای وجود آسمانی این شهید عزیز برای مان حل شد. دانستیم که سیمین- یا همان عزت الملوک کاووسی- چطور با وجود برخورداری ازجوانی، ثروت، زیبایی و استعداد تحسین بر انگیز، از بند های اسارت تن و فریب جلوه و جمال های ظاهری و زنجیر خواسته های حقیر دنیایی رهایی یافته و به مفهوم واقعی آزادی رسیده بود؛ مرتبه ای که تمامی آزاد مردان و آزاد زنان شاهد و شهید پیش از آن که آن را در بیرون طلب کرده باشند، در درون و باطن خود به آن نائل شده اند.
روحش شاد باد
شما چه؟ خاطره ای دارید؟ برای مان می گویید؟ آدرس ایمیل به دخت را که دارید؟برای مان بفرستید