حرمت این دخترها و زنها …
سوژه تکراری است. شما هم مثل من هر روز این صحنه ها را می بینید و با تاسف ویا بی تفاوتی از کنارشان می گذرید .. اما این حرف تکراری، مهم است و جدی. راستی حرمت زن بودن و مادربودن این دخترها و زنها را چه کسی باید نگاه دارد: خودشان، اطرافیان یا متولیان امور جامعه ؟
سرویس ما و زندگی به دخت/
شنبه
مانتو بلند مشکی بر تن داشت وروسری پشمی به سرش وا ز سوز سرما شالی را دور صورتش پیچیده بود با چند دسته گل زیبای رز و نرگس در بغل. از پیاده رو رد می شدم؛ ایستادم و نگاهش کردم . اگر می توانستم عکس بگیرم گویا تر از این نوشته بود و مستندی می شد برای معضلی اجتماعی. شک ندارم در آن سوز سرما و غروب زمستان این کارش فقط بخاطر وظیفه مادریش بود. نیازی نبود او را به گوشه ای بکشانم و از وضعیتش بپرسم. اگر مجبور نبود در این سرما گلها را نزدیک پنجره ماشینی نمی برد و با نگاه التماس نمی کرد که :”ارزون می دم. شیشه را پایین …”وقتی با بی توجهی راننده روبرو می شد، می رفت سراغ ماشین های بعدی.
یک شنبه
از سر کار بر می گشتم. برای فرار از سرما و ترافیک تصمیم گرفتم سوار مترو بشوم. طبق معمول ایستگاه “دروازه دولت ” شلوغ بود. تا چند ایستگاه با تحمل فشار ایستاده بودم . هر چه جلوتر می رفتیم، از شلوغی مسافر کم می شد تا جایی که صندلی خالی شد و نشستم…زن با کیف نسبتا سنگینی جلو آمد
– خانم ها جوراب دارم. انواع یقه و…
بار دار بود. یک دفعه کیف سنگین دستش را ول کرد و دستش را به شکمش گذاشت یک وای ی ی ی ی کشدار ی گفت و تا شد… از صندلی بلند شدم ،زیر بغلش را گرفتم . خواستم روی صندلی بنشانمش گفت: “خوبم.. نمی دونم چرا امروز این وروجک کلافه ام کرده.” گفتم:” بنشین شاید خسته شدی…” روی صندلی نشست. خودش گفت: اگر مجبور نبودم نمی آمدم. باید کرایه منزلم رو تا آخر برج دربیارم.” می خواست بیشتر درد دل کند که من پیاده شدم.
دو شنبه
پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. باید 120 ثانیه صبر می کردم تا چراغ سبز بشود. سرد بود شیشه ماشین بالا . به رادیو ور می رفتم که ضربه انگشتی به شیشه در ماشین خورد. زن چاقی بود با دستهای پر از لیف و دستمال و حوله گرد گیری. التماس می کرد تا چیزی ازش بگیرم. نگاهش کردم.گفتم :”احتیاج ندارم.”با التماس گفت:”اما من محتاجم.سه تا بچه یتیم دارم.”
سه شنبه
ایستگاه های آخر است و چند صندلی خالی هم در مترو پیدا می شود. زن مسنی که چادر عربی و هم ته لهجه عربی دارد و مشغول فروختن گردن بند و گوشواره و … است، جایی پیدا می کند و می نشیند. در حالی که نفس نفس می زند، خطاب به بقیه می گوید: قدر شوهرهای تان را بدانید. خیلی سخت است دست تنها گرداندن زندگی . آن آقا وقتی زنش می میرد، همه کمکش می کنند. بخاطر بچه هایش، برایش زن هم می گیرند. اما من چه؟ حتی خواهرم هم اعتنایم نمی کند. اصلا بد می داند که از خواهر بیوه اش احوالی بپرسد. چه کسی می داند با چه سختی باید روزگار من و بچه هایم بگذرد؟
چهارشنبه
دخترک هفت هشت ساله با چهره غم گرفته و التماس کنار ماشینی می ایستد تا فال حافظی بفروشد. با خودم فکر می کنم کودکی و نوجوانی که این است، آیا بزرگسالی اش چگونه است؟ در همه عمربه عنوان یک دختر و زن حرمتی هم می بیند؟
از درون بعضی خانه ها نمی گویم که هنوز مثل قرون وسطا “زن”و دختر” زیر لگد و مشت مرد خانه (شوهر،برادر،پدرو یا حتی پسر) هم جسمش و هم روحش خرد می شود و هیچ پناهگاهی ندارد؛ چون ضعیفه است.
با خودم می گویم: زنی که معطل اولیه ترین احتیاجات زندگی است و به خاطر بچه هایش باید به آب و آتش بزند، اگر چه هم خودش ارزش دارد و هم کارش. اما جامعه چه، ارزشی برایش قائل است؟ و باز هم از خودم می پرسم: حرمت زن بودن و مادربودن اینها را چه کسی باید نگاه دارد: خودشان، اطرافیان یا متولیان امور جامعه ؟
مریم وصالی/انتهای متن/